به رامش بخورد او می خوشگوار
به دل کین همی داشت ز اسفندیار
ندانم چه شان بود از آغاز کار
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از درد زرد و دل از کین تباه
نگر تا چه بد آهو افگند بن
چنین گفت آن موبد راست کیش
که چون پور با سهم و مهتر شود
از اندازهاش سر بباید برید
چو از رازدار این شنیدم نخست
جهانجوی گفت این سخن چیست باز
خداوند این راز که وین چه راز
کیان شاه را گفت کای راست گوی
چنین راز گفتن کنون نیست روی
بگوی این همه سر بسر پیش من
نهان چیست زان اژدها کیش من
نباید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بینیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
ندارم من از شاه خود باز پند
وگر چه مرا او را نیاد پسند
که گر راز گویمش و او نشنود
به از راز کردنش پنهان شود
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی
بر آنست اکنون که بندد ترا
تراگر به دست آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست
که اورا به رزم اندرون نیست یار
کنون از شنیده بگفتمت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تراست
چو با شاه ایران گرزم این براند
چنین گفت هرگز که دید این شگفت
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد
از اندیشگان نامد آن شبش خواب
چو از کوهساران سپیده دمید
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
بخوان و مر او را به ره باش یار
بگویش که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی به ره بر میپای
تو پایی همی این همه کشورا
که بیتو چنین کار برنایدا
که این نامور فرخ اسفندیار
فرستادم این پیر جاماسپ را
که دستور بد شاه لهراسپ را
چو او را ببینی میان را ببند
اگر خفتهای زود برجه به پای
به تازنده کوه و بیابان سپرد