شنیدستم که یک باری جوانی
دل خود داده بد با دلستانی
دلش چون گیسویش همواره در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
بسی کوشید تا من بعد ده سال
به وصلش رهنمونی کرد اقبال
چو خلوت کرد و با محبوب بنشست
طمع می خواست تا سویش کشد دست
که ناگه آن پری در لرزه افتاد
دل عاشق شد از این غصه ناشاد
بدو گفت از که می ترسی غمی نیست
که اینجا هیچ کس نامحرمی نیست
جوابش داد آن معشوق عاقل
که ای عاشق مرو پر از پی دل
که مخلوق ار چه اینجا نیست ظاهر
ندارم شک که خالق هست حاضر
چو گفت این عاشق از غیرت برافروخت
و زان آتش هوای خویشتن سوخت
که تا دانی که هر کو هست با دوست
نباشد شک که لاشک دوست با اوست
میفت از ره مخور بازی به شاباش
به هر حالی که هستی با خدا باش