دلا بیدار شو از خواب پندار
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست