غره محرم روز چهارشنبه بود. و روز پنجشنبه دوم محرم سرای پرده بیرون بردند و بر دکانِ پسِ باغ فیروزی بزدند. و امیر بفرمود تا امیر سعید را این روز خلعت دادند تا بغزنین ماند به امیری، و حاجبان و دبیران و ندیمانش را و بوعلی کوتوال را و صاحبدیوان بوسعید سهل و صاحببرید حسن عبیدالله را نیز خلعتهای گرانمایه دادند {ص۷۳۷} که در آن خلعت هر چیزی بود از آلت شهریاری و همچنان حاجبان و دبیران و ندیمانش را. و دیگر خداوندزادگان را با سرای حرم نماز خفتن به قلعتهای نای مسعودی و دیدیرو بردند چنانکه فرموده بود و ترتیب داده. و امیر رضی الله عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و سرایپرده که به باغ فیروزی زده بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند، پس در کشید و تفت براند.
و به ستاج نامه رسید از وزیر، نبشته بود که «بنده به حکم فرمان عالی علفها در بلخ بفرمود تا بتمامی ساختند، و چون قصد ولوالج کرد بوالحسن هریوه [را] خلیفت خویش به بلخ ماند تا آنچه باقی مانده است از شغلها راست کند، و اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند، که آمدن رایت عالی سخت زود خواهد بود. و چون به خلم رسیده آمد نامه رسید از بریدِ وخش که بوریتگین از میان کمیجیان به پرکد میخواهد بیاید و فوجی از ایشان و از ترک کنجینه بدو پیوسته است به حکم وصلتی که کرد با مهتران کمیجیان، و قصد هلبک دارند. و با وی چنانکه قیاس کردند سه هزار سوار نیک است. و اینجا بسیار بیرسمی کردند این لشکر هر چند بوریتگین میگوید که بخدمت سلطان میآید. حال این است که باز نموده آمد. بنده به حکم آنچه خواند اینجا چند روز مقام کرد. و نامههای دیگر پیوسته گشت از حدود ختلان به نفیر از وی و آن لشکر که با وی {ص۷۳۸} است چنانکه هر کجا که رسند غارت است، بنده صواب ندید به پرکد رفتن، راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا به بغلان رود از آنجا از راه حشمگرد به ولوالج رود. و اگر وی به شتاب به ختلان درآید و از آبپنج بگذرد و در سر او فضولی است بنده به درهٔ سنکوی برود و به خدمت رکاب عالی شتابد، که روی ندارد به تخارستان رفتن، که ازین حادثه که حاجب بزرگ را به سرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است. و به ولوالج علف ساخته آمده است و نامه نبشته تا احتیاط کنند بر آن جانب هم عمال و هم شحنه، و با این همه نامه نبشت به بوریتگین و رسول فرستاد و زشتی این حال که رفت به وخش و ختلان بازنمود و مصرّح بگفت که «سلطان از غزنین حرکت کرد، و اگر تو به طاعت میآیی اثرِ طاعت نیست.» و گمان بنده آن است که چون این نامه بدو رسد آنجا که بُدست مقام کند. و آنچه رفت باز نموده شد تا مقرر گردد، و جواب بزودی چشم دارد تا برحسب فرمان کار کند ان شاء الله تعالى.» امیر ازین نامه اندیشهمند شد، جواب فرمود که «اینک ما آمدیم، و از راه پژِ غوزک میاییم. باید که خواجه به بغلان آید و از آنجا به اندراب به منزل چوگانی بما پیوندد.» و این نامه را بر دست خیلتاشان مسرع گسیل کرده آمد. و امیر به تعجیلتر برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غوزک بگذشت. چون به چوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. و وزیر بیامد و امیر را بدید و خلوتی بود سخت دراز و درین ابواب سخن رفت. امیر اورا گفت «نخست از بوریتگین باید گرفت که دشمن و دشمنبچه است. و چون وی را نزدیک برادرش عین الدوله جای نبوده است و زهره نداشته از بیم پسر علی تگین که در اطراف ولایت {ص۷۳۹} ایشان بگذشتی و همچنین از والی چغانیان که بجانب ما آمده است. راست جانب ما زبونتر است که هر گریخته را که جای نماند اینجا بایدش آمد.» وزیر گفت خداوند تا به ولوالج برود آنجا پیدا آید که چه باید کرد.
دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک براند و به ولوالج فرود آمد روز دوشنبه دو روز مانده از محرم، و آنجا درنگی کرد و به پروان آمد و تدبیر به رمانیدن بوریتگین کرد و گفت به تن خویش بروم تاختن را، و بساخت بر آنکه بر سر بوریتگین برود. و بوریتگین خبر سلطان شنیده بود بازگشت از آبپنج و بر آن روی آب مقام کرد، و جواب وزیر نبشته بود که او به خدمت میآید و آنچه به وخش و حدود هلبک رفت بیعلم وی بوده است. وزیر سلطان را گفت «مگر صواب باشد که خداوند این تاختن نکند و اینجا به پروان مقام کند تا رسول یوریتگین برسد و سخن وی بشنویم، اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید و هر اِحکام و وثیقت که کردنی است کرده آید که مردی جلد و کاری و شجاع [است] و فوجی لشکر قوی دارد، تا او را با لشکری تمام و سالاری در روی ترکمانان کنیم و سامان جنگ ایشان بهتر داند، و خداوند به بلخ بنشیند و مایهدار باشد؛ و سپاهسالار با لشکری ساخته بر جانب مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری دیگر سوی هرات و نشابور کشد و بر خصمان زنند و جدّ نمایند تا ایشان را گم کنند و همه هزیمت شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید، و بنده به خوارزم رود و آن جانب بدست باز آرد که حشم سلطان که آنجااند و آلتونتاشیان چون بشنوند آمدن امیر ببلخ و رفتن بنده ازینجا به خوارزم از پسران آلتونتاش جدا شوند و به طاعت بازآیند و آن ناحیت صافی گردد.»
{ص۷۴۰} امیر گفت این همه ناصواب است که خواجه میگوید. و این کارها به تنِ خویش پیش خواهم گرفت و این را آمدهام، که لشکر چنانکه گویم کار نمیکنند، و پیش من جان دهند اگر خواهند و گر نه. بوریتگین بدتر است از ترکمانان که فرصتی جُست و درتاخت و بیشتر از ختلان غارت کرد، و اگر ما پستر رسیدیمی وی آن نواحی خراب کردی، من نخست از وی خواهم گرفت و چون از وی فارغ شوم آنگاه روی بدیگران آرم. وزیر گفت «همه حالها را که بندگان خیر بینند و دانند باز باید نمود ولکن رای [عالی] خداوند درستتر است.» سپاهسالار و حاجب بزرگ و سالاران که درین خلوت بودند گفتند بوریتگین دزدی رانده است، او را این خطر چرا باید نهاد که خداوند به تن خویش تاختن آورد؟ پس ما به چه شغل بکار آییم؟ وزیر گفت راست میگویند. امیر گفت فرزند مودود را بفرستیم. وزیر گفت هم ناصواب است، آخر قرار دادند بر آنکه سپاهسالار رود. و هم درین مجلس ده هزار سوار نام نبشتند، و بازگشتند و کار راست کردند، و لشکر دیگرروز یوم الخمیس لستٍّ بقین من المحرم سوی ختلان برفتند.
و از استادم بونصر شنودم گفت چون ازین خلوت فارغ گشتیم وزیر مرا گفت «میبینی این استبدادها و تدبیرهای خطا که این خداوند پیش گرفته است؟ ترسم که خراسان از دست ما بشود که هیچ دلایل اقبال نمیبینم.» جواب دادم که «خواجه مدتی دراز است که از ما {ص۷۴۱} غائب بوده است، این خداوند نه آن است که او دیده بود، و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. و ایزد عزذکره را تقدیریست درین کارها که آدمی به سر آن نتواند شد و جز خاموشی و صبر روی نیست. اما حق نعمت را آنچه دانیم باز باید نمود اگر شنوده آید و اگر نیاید.» و چون سپاهسالار برفت امیر بر حدود گوزگانان کشید