روز چهارشنبه هژدهم ماه صفر امیر رضی الله عنه از هرات برفت به جانب پوشنگ با لشکری سخت گران آراسته و پیلان جنگی و پیادهٔ بسیار و بنهٔ سبکتر. و به پوشنگ تعبیه فرمود: سلطان در قلب و سپاهسالار على در میمنه و حاجب بزرگ سباشی در میسره و پیری آخورسالار با بگتگین آبدار [برساقه] و سنقر و بوبکر حاجب با جملهٔ کُرد و عرب و پانصد خیلتاش {ص۸۰۳} بر مقدمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخورسالار را کلاه دوشاخ و کمر داد و خلیفت حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثال وی غلامان سرایی را میفرماید. و بسیار هندو بود چه سوار داغی و چه پیاده با سالاران نامدار، پراگنده کرده بر قلب و میمنه و میسره و ساقه، و همچنان پیادگان درگاهی، بیشتر بر جمّازگان. و پنجاه پیل از گزیدهترِ پیلان درین لشکر بود. و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیدهاند. و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ.
و طغرل به نشابور بود، چون امیر به سرای سنجد رسید، بر سر دوراه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمنگونه فراایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابرانِ طوس رفت و آنجا دو روز ببود به سعدآباد تا همه لشکر دررسید، پس به چشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی باشد، این بگفت و پیل به تعجیل براند چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت چنانکه {ص۸۰۴} وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.
و طغرل سواران نیکاسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فروخواهدگرفت، و به تعجیل سوی اون کشید. از اتفاق عجایب که نمیبایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل به خواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را به شتاب راندن و به گام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم چنانکه بامداد را به نوق بودیم. آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند بشتابتر و بدرِ حاجب با فوجی کُرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند به تاختنی سخت قوی. چون به خوجان رسیدند، قصبهٔ استوا، طغرل بامداد از آنجا برانده بود، که آواز کوس رسیده بود، و بر راهِ عقبه بیرون برفته، چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند. و امیر دُمادُم دررسید، و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الاول، و فرود آمد سخت ضَجِر از شدنِ این فرصت و در خویشتن و مردمان میافتاد و دشنامی فحش میداد چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم، و در ساعت تگینِ جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده {ص۸۰۵} و پانصد خیلتاش گسیل کرد به دنبال گریختگان، و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار به طمع آنکه چیزی یابند، و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که «طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. اما در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدِرِ حاجب سر ایشان بودند و درهیی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و به کوه برشدند ساخته و گروهی یافتیم و مینمود که نه ترکمانان بودند.»
امیر اینجا دو روز بار افکند تا لشکر بیاساید. و بوسهل حمدوی و سوری اینجا به ما رسیدند با حاجب جامهدار و گوهرآیین خزینهدار و دیگر مقدمان و سواری پانصد. امیر فرمود ایشان را که «سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامهٔ بوالمظفر جُمَحی رسیده است که صاحببرید است و از متواریجای بیرون آمده و علویان با وی یارند اما اعیان خاستهاند و فساد میکنند، تا شهر ضبط کرده آید. و علف باید ساخت چندانکه ممکن گردد، که ما بقیت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد.» ایشان برفتند.
و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند. و امیر به تاختن رفت با سواران جریده و نیکاسبه دره بیرهی گرفته بودند. و طغرل چون به باورد {ص۸۰۶} رسید داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنهها را گفته بودند که روی به بیابان برید به تعجیل تا در بیابان بباشیمی و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیدهبانان که بر کوه بودند ایستاده به یکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر به طغرل و داود و دیگر [مقدمان] قوم رسانیدند و بنهها براندند و تا ما از آن اشکستهها به صحرای باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنانکه درخواستی یافت اگر به تعجیل رفتی، اما از قضای آمده و آن که بی خواست ایزد عزذکره هیچ کار پیش نرود مولازادهیی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنهها و [حسین] علی میکائیل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پرهٔ بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر رضی الله عنه از کار فروماند. سواری چند از مقدمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولیزاده دروغ میگوید و بنهها چاشتگاه راندهاند و ما گرد دیدهایم. سپاهسالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده، به کران باورد فرود آمد. و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی این جمله بدست {ص۸۰۷} آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان به دست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند بنهها را به تعجیل براندند تا سوى نسا روند، که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان به فراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که به علف سخت درماندهاند و میگفتند هر چند به دُم ما میآیند ما پیشتر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بیبنه به جنگ بازآییم.»
امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بوسهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هر گونه سخن رفت وزیر گفت «رای خداوند برتر و عالیتر، و از اینجا راه دور نیست، بنده را صوابتر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند باشیم و علف آنجا خورده آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم به خوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرر گردد به دور و نزدیک که خداوند چنان آمده است به خراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید.» امیر گفت صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان از فراوه به بیابانها کشیدند و بنهها را به جانب بلخانکوه بردند، و اگر قصدی بودی به جانب ایشان بسیار مراد بحاصل {ص۸۰۸} شدی، و پس از آن به مدت دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حال مقدم قوم برین جمله باشد توان دانست که از آن دیگران چون بود.
و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود. و لشکر سلطان از خوارزم ملطفهٔ نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفههای توقیعی، وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد، یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمدهایم پیش، ما را به خواب کردهاند به شیشهٔ تهی. جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند.» و چون خصمان به اطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا {ص۸۰۹} به جایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاه و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف، به استقبال آمدند تا قصبهٔ استوا که خوجان گویند. و امیر به نشابور رسید روز پنجشنبه نیمهٔ ماه ربیع الآخر و بیست و هفتم ماه به باغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و به درویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندکمایه آبادانی مانده و منی نان به سه درم و کدخدایان سقفهای خانهها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم به دانگی بازآمده. و موفق امامِ صاحبحدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته {ص۸۱۰} بدرِ حاجب را به روستای بست فرستاد و آلتونتاشِ حاجب را به روستای بیهق و حاجب بزرگ را به خواف و باخرز و اسفند و سپاهسالار را به طوس، و همه اطراف را به مردم بیاگند و به شراب و نشاط مشغول گشت. و ببود هوا بس سرد و حال به جایگاهِ صعب رسید. و چنین قحط به نشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود بازنمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند: در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و به شادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفتوار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده به هزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشتورزی بودی به سه هزار درم. و استادم را بونصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و به سه جانب باغ. آن سال که از طبرستان بازآمدیم و تابستان مقام افتاد به نشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهارباغ باشد و به ده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد – من حاضر بودم – استادم گفت جنسی با سیم باید {ص۸۱۱} برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید. وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت البته نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من میبینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفتواری زمین به ده درم فروشند.» من بازگشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال به نشابور آمدیم و بوسهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفتوار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بناءِ او آنجا باغ و سرای کند. و جفتواری به دویست درم میگفتند و او لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسمی کردم و او بدید – و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه دل به جایها کشیدی – چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسمی کردی به وقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بونصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید پس گفت «دریغا بونصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود. و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی به هیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد زشت باشد از بیع {ص۸۱۲} بازگشتن.» و پس ازین چون به دندانقان ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حال این محمدآباد چنان شد که جفتواری زمین به یک من گندم میفروختند و کسی نمیخرید و پیش باز حادثه اتفاق این سال باید رفت که جفتواری زمین به هزار درم بخرند و پس از آن به دویست درم فروشند و پس از آن به یک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها. و دیگر آبگینههای بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی به دیناری خریده بودند و به سه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، به نشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد.
و حال علف چنان شد که یک روز دیدم – و مرا نوبت بود به دیوان – که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان {ص۸۱۳} را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم امیر به خنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بوعلی، میخواند و روی به ندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجائب بسیار افتاد و بازنمایم به جای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرر گردد که دنیا در کل به نیمپشیز نیرزد، و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البته پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز به خویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی به همه جایها بود.
و با بوسهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیر بودی. و وزیر پوشیده نفاقى میزد. و بوسهل مسعودِ لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار. و خط بداد و مال در نهان به خزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و به مجلس امیر میآمد به ندیمی مینشست. و پس ازین به روزی چند بفرمود وی را تا سوی {ص۸۱۴} غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه به قلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه] بست رود به غزنین. کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور، و نامه رفت به بدرِ حاجب تا با ایشان بدرقهٔ راه بیرون کند و ایشان را به سرحد رساند، و بکرد. ایشان به سلامت به غزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.
و بوالحسن عبدالجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجهٔ بزرگ رئیس نشابور خواستند و به خانه بازرفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش، که این روزگار به روزگار حسنک چون مانست؟
و درین روزگار نامهها از خلیفه اطال الله بقاءه به نواختِ تمام رسید، {ص۸۱۵} سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلّبان صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را به سمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و باکالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه به دلگرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بوسهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بوالحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم بازآمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.
و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الاخری امیر به جشن نوروز بنشست. و هدیهها بسیار آورده بودند، و تکلف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغدلی و فترتی نیفتاد، و صلت فرمود؛ و مطربان را نیز فرمود. مسعودِ شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت «هم آنجا میباید بود.» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود. و صاحبدیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه به نشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد، گفت: «فرمانبردارم. و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب {ص۸۱۶} خداوند دور نباشم، از آنچه به من رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار ساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد به دست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بوسهل حمدوی این در گوش امیر نهاد، و بوالمظفر جُمَحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت. و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بوالمظفر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته به خدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود به وداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و به عزیزی به خانه بازفرستادند.
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادى الأخرى دهم نوروز، [به] راه دهسرخ، و به صحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و باسالاران بانام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و به سرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما. و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دستآویزها. و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و به تن خویش با معظمِ لشکر به رویِ {ص۸۱۷} خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله دررسد. و حال نرخ به جایگاهی رسید که منی نان به سیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی به چشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بیعلفی بمرد که پیدا بود که به گیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار به جایی رسید که بیم بود که لشکر از بیعلفی خروجی کردی و کار از دست بشدی. امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست میبشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا به سرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بیعلفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان، شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوختهاند. هیچ گیاه نه. مردم متحیر گشتند، و میرفتند و از دورجای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در آن صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی. و مردم پیادهرو را حال بتر ازین بود.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد، و مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند: این کار را چه روی است؟ اگر برین {ص۸۱۸} جمله مانَد نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت خصمان اگر چه جمع شدهاند دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سرِ غله اند، و تا ما آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما درین راه چیزی نیابیم، صواب آن مینماید که خداوند به هرات رود که آنجا به بادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت این محال است که شما میگویید. من جز به مرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز به سرِ این کار نتوانم آمد. گفتند فرمان خداوند را باشد، ما فرمانبرداریم هر کجا رود.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بوالحسن {ص۸۱۹} عبدالجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوى مرو رفتن که خشکسال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت. برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوّادان زبان در دهان یکدگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بوالحسن گفت مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی، امیر چنین و چنین گفت. وزیر در سپاهسالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاهسالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند. و این خبر به امیر رسانیدند.
بر سپاهسالار چندین چیز برفت همچنین، از علیِ دایه، {ص۸۲۰} که امیر را از آن آزاری بزرگ به دل آمد، یکی آن بود که چون به طوس بودیم نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و به مردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاهسالار را تا به تو پیوندد. و بسوی سپاهسالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. سپاهسالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر به امیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و به مشافهه دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات میافتاد و دل امیر بر اعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکستهدل میآمدند تا آنگاه که الطّامّه الکبری پیش آمد.
امیر رضی الله عنه چون فرود سرای رفت و خالی به خرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من به همه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، به رای و تدبیر خویش کار میباید کرد.» و این خبر به وزیر رسانیدند، بوسهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زریندست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که دربارهٔ خویش مردی زیرک و گربز و بسیاردان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بوسهل گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد {ص۸۲۱} و به یک دو حمله سپر نیفکند و میبازگوید. گفت «همین اندیشیدهام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد وزیر گفت «ترا بدان خواندهام از جمله همه مقدمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. و من و سپاهسالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم نمیشنود و ما را متهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب مینماید، که یکسوارگان را همه در مضرّت گرسنگی و بیستوری میبینیم، و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند، و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی پیادهاند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست؟» گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد من ترکی ام یکلَخت و من راست گویم بیمحابا، این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد، که بینوا و گرسنه اند، {ص۸۲۲} و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت تو این با خداوند بتوانی گفت؟ گفت چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبیِ بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز به درجهٔ سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.
و وزیر مرا که بوالفضلم بخواند و سوی بوسهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت سادهدل و راست نبودی تن درین ندادی.» من بازگشتم و با بوسهل بگفتم گفت آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاهسالار و حاجب بزرگ بگتغدی و بازنمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان به درگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حثّ کردند تا نزدیک خدم رفت و بار خواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد. بار یافت و در رفت و سخن تمام یکلَختوار ترکانه بگفت. امیر گفت «ترا فراکردهاند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای این باشد؟ بازگرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند آنچه بر تو بود کردی، و این حدیث را {ص۸۲۳} پوشیده دار. و وزیر بازگشت.
و بوسهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم. برفتم و گفتم که میگوید چه رفت؟ گفت بگوی بوسهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایهدار باش و لشکر میفرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت، و اگر تو بروی و شکسته شوی بیش پای قرار نگیرد بر زمین، گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیدهای و بگفتی، و [بر آن] کار میباید کرد، اما درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاءِ آمده رسن در گردن کرده است استوار و میکشد.» و عاقبت آن بود که خواندهای، از آنِ این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت، ما دل بر همه بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که بِه از آن باشد که میاندیشیم. بازگشتم و گفتم و بوسهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.
امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید {ص۸۲۴} و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.
و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیر و شکستهدل میرفتند، راست بدان مانست که گفتی بازپسشان میکشند، گرمایی سخت و تنگیِ نفقه، و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه به دهن. در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان به دست میکشیدند و میگریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالبتر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فراافگند پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت. و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون، که به جویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکتِ سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در آن نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد. و این چنین چیزها درین سفر کم نبود.
روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمده، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و {ص۸۲۵} جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند، با ما تا به منزل. و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاهسالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فراافگند و میگفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بیحشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند. سپاهسالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه آمدند، و فردا اگر آیند کوشش،از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراکندند.
و بوسهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بونصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمیبیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت. امروز به یک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میانِ دام؟ و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده {ص۸۲۶} بازنمودند و گفتند «یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیدهاند و نومیدند، و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بییکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود، تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست؟ گفتند خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت به هیچ حال باز نتوان گشت چون به سر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افکنده شود که مسافت نزدیک است، که چون به مرو رسیدیم شهر و غلات به دست ما افتد و خصمان به پرههای بیابان افتند این کار راست آید. این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود. و خواجه بزرگ این مصلحت نیکودید اما باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله، که حاجب بگتغدی امیر را سربسته گفت که غلامان امروز میگفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد، و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد.» ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفههای منهیان آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی {ص۸۲۷} ما کار کنیم. طغرل گفت ما را صواب آن مینماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبکمایه و بیآلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و به هیچ حال پادشاه به دُم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند این پسندیدهتر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست. به ابتدا چنین نبایست کرد و دست به کمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم برهمه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم، که پیداست به دُم ما چند آیند اگر زده شویم. اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغدل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دُم ما گیرد و به نامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود. و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبارِ درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا بر سرِ علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها {ص۸۲۸} میبرآیند، این عجز است مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درستتر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودکتر و بداسبتر، و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و از این جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»
بوسهل در وقت برنشست و به درگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطفهها امیر بخواند و لختی ساکنتر شد، بوسهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن به هرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بددل که ما داریم. بوسهل گفت جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا به مرو رسیم که آنجا این کارها یا به جنگ یا به صلح در توان یافت. گفت چنین است. و کسان رفتند و وزیر و سپاهسالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفهها بر ایشان خوانده آمد قویدل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیدهاند. وزیر گفت این شغلِ داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را به مرو افکنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشتهاند. همه گفتند چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ میساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگینِ حاجب را {ص۸۲۹} که خلیفهٔ بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردنکشتر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدى بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد، اذا اراد الله شیئا هیا اسبابه.
دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیهٔ تمام و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیرهتر شدندی، و همچنان آویزان آویزان میرفتیم. و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار میبودند همبر میگشتند و سخن میگفتند. و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده، هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب میداد که «ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشدهام، {ص۸۳۰} از من چه خواهید؟» و غلامان کار سست میکردند. حالِ غلامان این بود و یکسوارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیرهتر و مردم ما کاهلتر. و اعیان و مقدمان نیک میکوشیدند با امیر. و امیر رضی الله عنه حملهها بنیرو میکرد و مقرر گشت چون آفتاب که وی را به دست بخواهند داد. و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند. و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود. بر کرانهٔ آب فرود آمدیم بیترتیب چون دلشدگان و همه مردم نومید شده؛ و مقرر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود کردن.
و امیر سخت نومید شده بود و از تجلد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت احتیاط بایدکرد، که چون به مرو رسیدیم همه مرادها حاصل شود. و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمیکنند و نیز دیگر لشکر را بددل می کنند، هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افکند میبگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم {ص۸۳۱} ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلب اند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت سبب چیست که غلامان نیرو نمیکنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بیجوی. و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جِدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.
امیر با بوسهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد میبگذرد، تدبیر چیست؟ وزیر گفت «نمیبایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد، و بوسهل گواه من است. اکنون به هیچ حال روی بازگشتن نیست و به مرو نزدیک آمدیم. و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بوالحسن عبدالجلیل با وی مناظرهٔ درشت کرد به هرات به حدیث ایشان چنانکه وی بگریست آنرا هم تدارک نبود. و سدیگر حدیث ارتگین، بگتغدی از بودن او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است هر چند از کار بشده است، اگر غلامان را به مثَل بگوید باید مرد بمیرند، و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری. و سالار هندوان را نیز گوش {ص۸۳۲}بباید کشید.» کس برفت بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت تو ما را بجای عمّی و آنچه به غزنین با کسان تو رفت به نامه راست نیامدی و به حاضریِ ما راست آید، چون آنجا رسیم بینی که چه فرموده آید. و بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزای خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشِ کار او باشد، اگر ناشایسته است دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیر غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست فرمود در آن تعدی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که به دوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد، و بوالحسن دبیر کیست، اگر حرمت مجلس خداوند نبودی سزای خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردن غلامان از اسب است، اگر بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره به سر غوغاآن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود. امیر گفت «سخت صواب آمد، هم امشب میباید داد.» و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدمانشان گفتند که «مارا شرم آید از{ص۸۳۳} خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما. و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.» و بازگشتند.
و لختی از شب گذشته بوسهل مرا بخواند، و سخت متحیر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت «چیزی که نقد است و جامهٔ خفتن بر جمّازگان باید امشب که راست کنید. کاری نیفتاده است اما احتیاط زیان ندارد.» و همه پیش خویش راست کرد بر جمازگان. و چون از آن فارغ شد مرا گفت: سخت میترسم ازین حال. گفتم انشاء الله که خیر و خوبی باشد. و من نیز به خیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم. و امیر رضی الله عنه بیشتری از شب بیدار بود، کار میساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود. و سالاران و مقدمان همه برین صفت بودند.
و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازهٔ جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان، و عدتی سخت قوی بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست به جنگ بردند جنگی سخت. و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند برساقه اند همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت که این روز بود راه نمیتوانست بُرید {ص۸۳۴}
مردم ما و نیک میکوشیدند.
و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ به حصار دندانقان رسیدیم، امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزههای آب از دیوار فرود میدادند و مردمان میاستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهار پایان» گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداختهاند و سر استوار کرده، و در یک ساعت ما این راست کنیم. و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفتهاند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.
و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی به سر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثهیی بدین بزرگی بیفتد؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیفتر بودند، به بهانهٔ آنکه جنگ خواهیم کرد، و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه به شب اسبان تازی و ختّلی ستده بودند یار شدند و به یک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و به ترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند به روزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز {ص۸۳۵} دادند که «یار یار» و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبدالرزاق احمد حسن و بوسهل و بوالنضر و بوالحسن و غلامان ایشان. و من و بوالحسن دلشاد نیز به نادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان، بگتغدی وغلامان در پرهٔ بیابان میراندند بر اشتر و هندوان به هزیمت بر جانب دیگر و کُرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده، و هر کسی میگفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حملهها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده. پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربهٔ زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چندبار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند آوازه دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند. و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی به قربوسِ زین نهاده و شمشیر کشیده به دست و اسب میتاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.
غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از {ص۸۳۶} حد گذشته. و خاصه حاجبی از آن خواجه عبدالرزاق، غلامی دراز با دیدار، مردی ترکمان درآمد او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد، و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبدالرزاق و بوالنضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند. حاجب جامهدار نیز به ترکی گفت: خداوند اکنون به دست دشمن افتد اگر رفته نیاید به تعجیل – و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون به مرورود رسیدند بزودی – امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که {ص۸۳۷} بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید.
و مرا که بوالفضلم خادمی خاص با دو غلام به حیلهها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا به لب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همیآمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرده، و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است دررسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت. و افواج ترکمانان پیدا آمد، که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند. امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. و ترکمانان بر اثر می آمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنهها مشغول.
{ص۸۳۸} و آفتاب زرد را امیر به آبِ روان رسید، حوضی سخت بزرگ، و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و به جمازه خواست رفت، که شانزده اسب درین یک منزل در زیر وی بمانده بود. و ترکچهٔ حاجب به دُم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند برمیکرد. من چون دررسیدم جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بوالفتح رازی و بوسهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون رستی؟ بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. گفتند بیا تا برویم، گفتم بسی ماندهام. یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند. و من بر اثر ایشان برفتم.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز چنانکه بگویم جمله الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بیمهد خوش خوش میراندند. پیلبانِ خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده اید؟ گفت: امیر به تعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش {ص۸۳۹} بود عبدالرشید و فرزند امیر مودود و عبدالرزاقِ احمدِ حسن و حاجب بوالنضر و سوری و بوسهل زوزنی و بوالحسن عبدالجلیل و سالار غازیان لاهور عبدالله قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرایی پراکنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراکنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفکنده بودند.
و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ به حصار کرد رسیدم، و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم. امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها به روی رسید. پیاده با تنی چند از یاران به قصبهٔ غرجستان رسیدم روز {ص۸۴۰} آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که دررسیدنی اند دررسند. من نزدیک بوسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کارِ راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و به لشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سدیگر احمد عبدالصمد را، و دیگران سایهبانها داشتند از کرباس، و ما خود لت انبان بودیم.
نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیمشب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بوالحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران به هم افتادیم. و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چندبار پرسید که بوالفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزهٔ تنگساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم. بخندید و گفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم به دولت خداوند جان بیرون آوردم، و از دادهٔ خداوند دیگر هست.
و از آنجا برداشتیم و به غور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازهتر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی {ص۸۴۱} جلد، هر چیزی می پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست به غارت بردند بوالحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح مینالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرود آی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم به سبب پیری، پنداشتند که سختسری میکنم نیزه زدند بر پشت و به شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و به حیلت در زیر این درخت آمدم و به مرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد. و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند، و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت. و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.
و منزل به منزل امیر به تعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفهها در یک وقت. بوسهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد به منزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت این ملطفهها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت چنین کنم، و بیاورد {ص۸۴۲} و مرا داد. و من بخواندم و مهر کردم و به دیوانبان سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی به روی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازادهیی است و علم نجوم داند، که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آنِ وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را به مرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. هر سه مقدم از اسب به زمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمهیی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل {ص۸۴۳} او را بنواخت و گفت رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری به شما داده آید. و تا نماز شام غارتی آوردند، و همه میبخشیدند. و منجم مالی یافت صامت و ناطق. و کاغذها و دویتخانهٔ سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامهها نبشتند به خانان ترکستان و پسران علی تگین و عینالدوله و همه اعیان ترکستان به خبر فتح، و نشانهای دویتخانهها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران، و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شدهاند که اندازه نیست که چه یافتهاند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کردهایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا به بخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آنرا که به دست این قوم افتاد از زر و سیم و {ص۸۴۴} جامه و ستور و سخن بر آن جمله مینهند که طغرل به نشابور رود با سواری هزار و بیغو به مرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوى بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید. آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس از این تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید. و قاصدان باید که اکنون پیوستهتر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعدهٔ کارها آنچه بود بگشت. تا این خدمت فرونماند.»
چون امیر نزدیک دیه بوالحسن خلف رسید مقدمان به خدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی چنانکه آمد کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد، سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر به خدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم خداوند چه فرماید؟ گفت دو نسخت کردهاند بوالحسن عبدالجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیدهای؟ گفتم «ندیدهام.و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دواتداری را گفت این نسختها بیار، بیاورد، تأمل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معما سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت {ص۸۴۵} به دندانقان نهاده»، و این دو آزادهمرد همیشه با بوسهل میخندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عَثرتِ او میجستند، و هر گاه از مضایقِ دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی: «بوسهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد، و میزدمی.
نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر رضی الله عنه گفت – و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق – که به ازین میباید، که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عُدّتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. گفت ناچار خواهد بود، که چون به غزنین رسم رسولی فرستاده آید با نامهها و مشافهات. اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری. گفتم پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامهٔ ما برسد مبشران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است. امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید. بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز به دیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم پیش بردم. دواتدار بستد و او بخواند و گفت «راست {ص۸۴۶} همچنین میخواستم. بخوان» بخواندم برملا. و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بوالحسن عبدالجلیل. و همگان نشسته. و بوالفتح لیث و من بر پای. چون بر ختم آمد امیر گفت چنین میخواستم. و حاضران استحسان داشتند متابعه لقول الملک. هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنیِ مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم: مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین تا دانسته آید.