در اخبار خلفا چنان خواندهام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانهٔ روزگار بود به همه آداب سیاست و فضل و ادب و خرد و خویشتنداری و کفایت تا بدان جایگاه که وی را در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثانی گفتندی و شغل بیشتر وی راندی. یک روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصهها میخواند و جواب مینبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید {ص۸۸۹} کرد و در فلان چنین و آخرین قصه طوماری بود افزون از صد خط مُقَرمَط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصه نبشت: یُنظَر فیها و یُفعَل فی بابها ما یُفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصهها به مجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر وخراج بردند و تامل کردند و مردمان به تعجب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند جواب داد: ابو احمد – یعنی جعفر – واحد زمانِه فی کل شیءٍ من الأدب الّا انّهُ محتاجٌ الى محنهٍ تُهذِبُه.
و حال خواجه مسعود سلّمه الله همین بود، که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد، لاجرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه إحدى و خمسین و اربعمائه به فرمان خداوند عالم سلطان المعظم ابوالمظفر ابراهیم اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه به خانهٔ خویش نشسته است تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفتهاند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بی هیچ کراهیت به یکبار خداوندش بیفتد، نعوذ بالله من الأدبار و تقلب الأحوال.
امیر رضی الله عنه بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت ترا اختیار کردیم به کدخداییِ فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. مسعود گفت فرمانبردار است {ص۸۹۰} بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقش گزاردند و به خانه بازرفت یک ساعت ببود پس به نزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا به خانه وزیر آمد خُسُرش، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.
و روز یکشنبه دهم ماه محرم امیر مودود و وزیر و بدر حاجبِ بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر چنانکه به هیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و باز گشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.
و روز سهشنبه دوازدهم این ماه امیر رضی الله عنه برنشست و به باغ فیروزی آمد و بر خضراءِ میدان زیرین بنشست – و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود – و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبهٔ امیر مودود بود: چتر و علامتهای فراخ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن و مِطرد، و بسیار جنیبت و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل وی آراسته با کوکبهٔ تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثرِ ایشان {ص۸۹۱} غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدمان را فرمود تا به خوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع بجای آوردند و برفتند، و کان آخر العهد بلقاء هذا الملک رحمه الله علیه.
و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم؟ امیر گفت «بیتکلّف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت. از میدان به باغ رفت و ساتگینها و قرابهها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت «عدل نگاه دارید و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به] هشتم قذفش افتاد و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیلِ داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد {ص۸۹۲} و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت «بس، که اگر بیش ازین دهند ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت بهادب بازگشت. و امیر پس ازین میخورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیممنی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه به چشم و دیدار من بود که بوالفضلم. و امیر بر پبل نشست و به کوشک رفت.
و روز پنجشنبه نوزدهم محرم بوعلی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج، که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر، تا ایشان را به صلاح آرد به صلح یا به جنگ.
و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بوسهل حمدوی میکرد، و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را میکشید و جانب وزیر را نگاه میداشت و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است. و من نیز در آن مهمّات میبودم. و کارِ دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بوسهل و من ایستاده بودم گفت ولایت بلخ و تخارستان به بوریتگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراءالنهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند، بوسهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او {ص۸۹۳} مردی معروف است و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامهها نبشتم و توقیع کرد و گفت رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم چنین کنم. آنگاه بوسهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند. گفت نیک آمد. و نبشته آمد به خواجهٔ بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید.» و مرا گفت مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی. معما نبشتم به خواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و به خواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است، و جواب نبشت سوی من باسکدار.
روز دوشنبه غره صفر امیر ایزدیار از نَغَر به غزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده، و سنکوی امیر حرس بر وی موکل بود. و چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبدالرحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراءِ باغ پیروزی فرود آوردند. و دیگر روز امیر به نشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند، و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا {ص۸۹۴} خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کردهاند به شارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی یک کرباس خَلَق پوشیده و همگان مدهوش و دلشده. پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعه بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم. و پس خلعتها بیاوردند. قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزههای سرخ. بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و سنامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم. گفت نامه نویس به برادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را به خدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا به خوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیدهٔ خویش را به نام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند، امیر ایشان را به جامهخانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرین و کلاههای چهارپر و کمرهای بهزر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی به پای کردند و راتبهیی تمام نامزد شد. و هر روز دو بار بامداد و شبانگاه به خدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح {ص۸۹۵} بکردند.
و پس ازین پوشیدهتر معتمدان فرستاد تا جملهٔ خزینههارا از زر و درم و جامه و جواهر و دیگر انواع هر چه به غزنین بود حمل کنند، و کار ساختن گرفتند. و پیغام فرستادند به حرّات عمّات و خواهران و والده و دختران که «بسازید تا با ما به هندوستان آیید چنانکه به غزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.» و اگر خواستند و اگر نه همه کار ساختن گرفتند و از حرّه ختّلی و والدهٔ سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند، ایشان گفتند و جواب شنودند که «هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود»، بیش کس زهره نداشت که سخن گوید. و امیر اشتران تفریق کردن گرفت. و بیشتر از روز با ابومنصور مستوفی خالی داشتی درین باب: و اشتر میبایست بسیار، و کم بود، از بسیاریِ خزینه.
و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بوسهل حمدوی و بوالقاسم کثیر گفتند بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامهٔ وکیل؛ گفتم [باشد] که او داندی و لکن نتواند نبشت بهابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراکند. اتفاق را دیگر روز نامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به وَبهِند و مرمناره و پَرشَوَر و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پَرشَوَر برسیم و نامهٔ ما به شما رسد، آنگاه به تخارستان بروید {ص۸۹۶} و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»
این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من به معما مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان باز نخواهد کشید و نامهها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و مینماید که به لاهور هم بازنهایستد. و از حُرَم به غزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیر ماندهاند و امید همگان به خواجهٔ بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد.»
و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که به وزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معما از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند سخت نیکو اتفاقی افتاده است، ان شاء الله تعالی که این پیر ناصح نامهیی مشبَع نویسد و این خداوند را بیدار کند.
جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول بازنموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان به در بلخ جنگ میکنند ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیرهاند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را به هندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمدالله هیچ عجز نیست که بنده بوریتگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر {ص۸۹۷} خداوند به هندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و به دوست و دشمن برسد آب این دولت بزرگوار ریخته شود چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد. و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن به زمین ایشان باید برد، که سخت نیکوکار نبوده باشیم به راستای هندوان. و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت. و اگر خداوند برود بندگان دلشکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حق نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفکند. و رای رای خداوند است.»
امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیدهایم. و خواجه به حکم شفقت آنچه دید بازنمود و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من میبینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند.
و بوعلی کوتوال از خلج بازآمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غره ماه ربیع الأول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت، و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد، که فرزند مودود و وزیر با لشکری {ص۸۹۸} گران بیرون اند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کردهاند. کوتوال گفت حرم و خزائن به قلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه به صحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند و کوتوال گفت که ایزد عزذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت. نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد عزذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب آمد.
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو]منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و به درگاه اعیان بیامدند [با بوالحسن] عبدالجلیل، و {ص۸۹۹} خواجه عبدالرزاق ننشست با ایشان و گفت مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم. و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهارطاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستانخانه خالی با [بو]منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت دانم که مشتی هوس آوردهاند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.
نزدیک ایشان بازآمدم و گفتم الرائِد لا یکذِب اهلَه، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند رواست اما ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشادهتر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بهتامّل بخواند و گفت «اگر مخالفان اینجا آیند بوالقاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود و بوسهل حمدوی هم زر دارد وزارت یابد و طاهر و بوالحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیر شدند. کوتوال گفت: مرا چه گفت؟ گفتم والله که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند {ص۹۰۰} که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نمانده و بازگشتند. و پس ازین پیغام به چهار روز حرکت کرد.
و این مجلد به پایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را رضی الله عنه سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت چنانکه شرط تاریخ است آنگاه چون از آن فارغ شوم به قاعدهٔ تاریخ بازگردم و رفتن این پادشاه به هندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم ان شاء الله عزوجل.