انها الصدر تان لیس لى عنک ذهاب کل ما عندک فخر کل ما دونک عاب وجهک البدر ولکن بعد ما انجاب السحاب قربک المحبوب روض صدى المکروه غاب عود المقبول عندى أبد الدهر یصاب انت ان ابت البنا فکما آب الشباب او کما کان على المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التراب
فکتب منصور بعد ما ادر که السکر:
نام رجلی مذعبرت القنطره
فاقبان آن شئت منی المعذره ان هذا الکأس شی عجب
له من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هرسه رفتهاند رحمهم الله و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما به خیر باشد ان شاء الله عزوجل.
و امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست روز سهشنبه بیست و هفتم ذوالحجه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را به هندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیدهیی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود:
{ص۷۹۰}
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد. و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابرِ زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشهها میرفت. و عمر به پایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و به پایان آمد.
در سنهٔ احدى و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سهشنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی. و به هیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامهها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوریتگین را به مردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراءالنهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بندِ جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند به طمع غارت خراسان، چنانکه در نامهیی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یکدست و یکچشم و یکپای تبری در دست، {ص۷۹۱} پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند بر ایشان این سخن صعب بود.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید. بوالحسن عبدالجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده به زیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست بر نام استادم بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بوالحسن به خط خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمانبردارم، و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست. و بونصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یکسر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بونصر بدان منزلت رسید که به گفتار چون بوالحسن ایدونی بر وی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد به زبان بوالعلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندکمایه تجملی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟» بوالعلا گفت: خواجه را مقرر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت هست. گفت این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود، و با {ص۷۹۲} هر کس بهانه میجوید، نباید که چشمزخمی افتد. و مرا ازین عفو کند، که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بوالعلا را میداد در رقعت مشبعتر افتاد؛ و به وثاق آغاجی آمد – و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش – و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند. و استادم به دیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار دردکننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجهٔ عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را از ین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه به من بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کردهاند بگذاشتهایم.» من به دیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت. و بازگشت و مرا بخواند. چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تا ره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش {ص۷۹۳} کردم و به گفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشهمند میبود. و امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قویدل به خانه باز آمد و بومنصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بوسعید بغلانی نیز بیامد، و نائبِ استادم بود در شغل بریدیِ هرات، در میانه بوسعید گفت این باغچهٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت نیک آمد. بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
و مرا دیگر روز نوبت بود به دیوان آمدم. استادم به باغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر، و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود، و دیگر روز به درگاه آمد و پس از بار به دیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفهٔ باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و به صفه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال میآرد تا با من به سفر نیاید؟ بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بوالعلا آمد، و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه میبایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت و بونصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگوئی؟ گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت {ص۷۹۴} سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانهٔ ایزد است تعالی، اگر جان بماند نیمِ تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست. و خواجگان به بالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و به خانه بازبردند. و آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد. رحمه الله علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. و از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد عزذکره تواند دانست، که همه رفتهاند. پیش من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعتِ آزاری بزرگ تا به خون رسد، که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود، و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشنرایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و اما {ص۷۹۵} به حقیقت بباید دانست که خُتِمَت الکفایهُ و البَلاغهُ و العقلُ بِه؛ و او اولیتر است بدانچه جهت بوالقاسم اسکافی دبیر رحمه الله علیه گفتهاند، شعر:
الم ترا دیوان الرسائل عُطِّلَت
بفقدانِه اقلامُهُ و دفاترُه
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم روزگار این مهتر به پایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بونصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است بازنمایم تا تشفّییی باشد مرا و خوانندگان را پس به سر تاریخ بازشوم ان شاء الله تعالى.