کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در ذوالقعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله عنه در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها به اطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد به مردان و هم لشکر علف یابد و ستور کاه و جو یابند و برآسایند. اول امیر حاجب بزرگ را سوی {ص۷۸۲} پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا به خواجه بروند – و آن روستایی است از نشابور – و حاجب بدِر را با لشکری قوی به بادغیس فرستاد، و همچنین به هر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال می‌ستدند و امیر به نشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می‌نیاسود. و بار میداد و کار می‌ساخت، و نامه رفت به غزنین سوی بوعلی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.

    و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج‌روستا و هر کجا دست رسید، به هزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و به عنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که به ابتدا سخن گفتی با وی و نصیحت کردی. و اعیان هرات چون بوالحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بوطلحهٔ شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود، امیر مغافصه فرمود تا بوطلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند. چون استرهٔ حجّام بر آن رسید گذشته شد، رحمه الله علیه. و من وی را دیدم بر سرِ سرگین‌دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگینِ سقلابی پرده‌دار بر وی موکّل. و این بوطلحه چون حاجب سباشی را {ص۷۸۳} ترکمانان بزدند آنگاه به هرات آمدند به استقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نُزل، و سبب گذشته شدن او این بود. و بوالفتح حاتمی را، نائب‌برید هرات به نیابت استادم بونصر، هم بگرفتند. و او نیز پیش قوم شده بود، و استادم البته سخن نگفت که روی آن نبود در این وقت. و او را با بوعلیِ شادانِ طوس کدخدای شحنهٔ خراسان بنشاندند و سوی قلعهٔ برکژ بردند به حدود پرشَوَر و آنجا بازداشتند.

    و نامه‌ها رسید که طغرل به نشابور بازرفت و داود به سرخس مقام کرد و ینالیان به نسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت چون میبینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست به نشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود، و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکل‌تر. استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میاید و این همه جوانان کارنادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند، و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم.

    و روز شنبه غره ذوالحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا به گرگان روند و نامه فرمود به بوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت و سعادت به هرات آمدیم، و مدتی اینجا مقام است تا {ص۷۸۴} آنچه خواسته‌ایم دررسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم. که بر جملهٔ عادات و شعبدهٔ خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بی‌بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه‌دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و باکالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان‌برداران این دولت نبوده است، و این نامه‌ها فرمودیم تا قویدل گردد. و چون مواکب ما به نشابور رسد به دلِ قوی به درگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامه‌ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران] بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را به سرحد گرگان رسانند. و برفتند.

    و عید اضحی فراز آمد. امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته. و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود به هیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام‌سلاح به میدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که به هیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پسِ عید لشکر عرض کرد امیر به دشت خدابان، و هر کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که به هیچ روزگار {ص۷۸۵} چنین لشکر یاد ندارد.

    و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روزِ عرض به گورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند. نزدیک شهر بوسهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان درپیچید. و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچِ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بوسهل گفت سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم، که کاری بسته می‌بینم چنانکه به هیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنانکه کس به کس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان برخیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم به گورستانی بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و به‌گچ‌کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بوسهل بخندید و گفت این سودایی است محترق، اَشرِب و اطرب و دَعِ الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند {ص۷۸۶} و مطربان و ندیمان دررسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش به پایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین به روزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه – و پس ازین بیارم – و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه به دندانقان مرو آن هزیمت و حادثهٔ بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بوسهل در راه چندبار مرا گفت «سبحان الله العظیم! چه روشن‌رای مردی بود بونصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»

    و این‌چه بر لفظ بونصر رفت درین مجلس، فرا کردند تا به امیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانند و وی خردمندترِ ارکان دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت اما خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد.

    و گفتم درین قصه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که به دست من چون افتاد: مردی بود به هرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمه الله علیه؛ در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خُذِ العیش و دَعِ الطّیش و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه {ص۷۸۷} پیشِ بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ نشمردندی. و حالی داشت با بوسهل زوزنی به حکم مناسبت در ادب، و پیوسته به هم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و به نشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بوسهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بوسهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که به دست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی. و چون کار هرات شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد و گشتاگشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدر خان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکوداشتِ هرچه نیکوتر که مرد یگانهٔ روزگار بود در علم و تذکیر. و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دوگروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقلِ شمّه، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاص و عام این شهر بربود به شیرین‌سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه احدى و خمسین و اربعمائه وجیه‌تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ادام الله سلطانه، و کارش برین بنمانَد که جوان است و بامروت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم وشرط {ص۷۸۸} دوستی نگاه داشتم.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha