پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پردهدار معتمد حاجب سباشی به سه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کردهاند از بس محال که نبشتهاند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت چنانکه معتمدان را مقرر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید. اما بندگان بوسهل حمدوی و صاحبدیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد در روز برگزارده آید ونتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند. {ص۷۰۸} بنده از ملامت ترسید و ازیشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاده و با وی نهاده است که از راه غور پانزده روز بغزنین آید و سه روز باشد و به پانزده روز به نشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را به کاری دارند بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله عز وجل.»
این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل، و او بازمیگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که «ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاهداشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمّال خداوند بر کار. و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده، تا بنده خبر یافت کار تباه شده بود. و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود، که کار خوارج دیگر است. و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که {ص۷۰۹} میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن. و رای درست آن باشد که خداوند بیند. و بنده منتظر جواب است و ساخته، و اگر یک زخم میباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد، که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید، که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته.»
امیر [بونصر را] گفت چه بینی؟ گفت این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاهسالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. و اگر به خواجه نیز نبشته آید ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاهسالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عادت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا به پوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند، و یک آبریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت، اگر والعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یکبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، اما زهره نمیدارم که بگویم، تا خواست ایزد عز ذکره چیست. کار ری و جبال {ص۷۱۰} چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت. و حال خراسان چنین؛ و از هر جانب خللی. و خداوند جهان شادیدوست و خودرای و وزیر متهم و ترسان. و سالاران بزرگی که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفهٔ این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید.
[پایان مجلد هشتم]
{ص۷۱۱}
[آغاز مجلد نهم]
چنین گفت خواجه ابوالفضل دبیر مصنّف کتاب که در آن مدّت که سلطان مسعود بن محمود رحمه الله علیهما از هندوستان بغزنین رسید و آنجا روزی چند مقام بود که سوارِ سالار، بوسهل، بر درگاه برسید و آنچه رفته بود به مشافهه بازگفت و سلطان به تمامی بر آن واقف گشت و فرمانها فرمود جنگ مصاف کردن را، پس روز [یک]شنبه بیست و یکم ماه رجب که بوسهل رسیده بود و بیاسوده.
دیگر روز چون بار بگسست امیر با سپاهسالار و استادم خالی کرد و تا چاشتگاه فراخ درین باب رای زدند و قرار گرفت که سباشی ناچار این جنگ بکند. و سپاهسالار بازگشت، و بونصر دوات و کاغذ بخواست و پیش امیر این نامه نبشت و امیر رضی الله عنه دوات و قلم خواست و توقیع کرد و زیر نامه فصلی نبشت که «حاجب فاضل بر این که بونصر نبشته است به فرمان ما در مجلس ما اعتماد کند و این جنگ مصاف با خصمان بکند تا آنچه ایزد عزذکره تقدیر کرده باشد کرده شود. و امید داریم که ایزد عزذکره نصرت دهد والسلام.» و امیر بوسهل {ص۷۱۲} را پیش خواند و نامه بدو دادند و گفت «حاجب را بگوی تا آنچه از احتیاط واجب کند بجای باید آورد و هشیار باید بود»، و وی زمین بوسه داد و بیرون آمد. و پنج هزار درم و پنج پاره جامه صلت بستد و اسبی غوری، و بر راه غور بازگشت. و امیر نامه فرمود به وزیر درین باب و به اسکدار گسیل کرده آمد و جواب رسید پس به دو هفته که «صلاح و صواب باشد در آنچه رای خداوند بیند» و سوی استادم به خط خویش مستورهیی نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته که «واجب نکردی مطلق بگفتن که این کار بزرگ را دست باید کرد. و نتوان دانست که چون شود، و کار به حکم مشاهدت وی میبایست بست، اما تیر از کمان برفت؛ و ان شاء الله تعالی که همه خیر و خوبی باشد.» و استادم این نامه را بر امیر عرضه کرد.
و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رجب امیر به باغ محمودی رفت بدانکه مدتی آنجا بباشد. و بنهها را آنجا بردند.
و روز دوشنبه ششم شعبان بوالحسن عراقی دبیر گذشته شد رحمه الله علیه. و چنان گفتند که زنان او را دارو دادند که زن مطربهیی مرغزی را به زنی کرده بود، و مرد سخت بدخو بود و باریکگیر، ندانم که حال چون باشد. اما در آن هفته که گذشته شد و من به عیادت او رفته بودم او را یافتم چون تاری موی گداخته و لکن سخت هوشیار، گفت و وصیت بکرد تا تابوتش به مشهد علیِ موسی الرّضا رضوان الله علیه {ص۷۱۳} بردند به طوس و آنجا دفن کردند که مال این کار را در حیوه خود بداده بود و کاریز مشهد را که خشک شده بود باز روان کرده و کاروانسرایی برآورده و دیهی مستغَلّ سبکخراج بر کاروانسرای و بر کاریز وقف کرده. و من در سنهٔ احدى و ثلثین که به طوس رفتم با رایت منصور، پیش که هزیمت دندانقان افتاد، و به نوقان رفتم و تربت رضا را رضی الله عنه زیارت کردم گور عراقی را دیدم در مسجد آنجا که مشهد است در طاقی پنج گز از زمین تا طاق و او را زیارت کرده و به تعجب بماندم از حال این دنیای فریبنده که در هشت و نه سال این مرد را برکشید و بر آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز گشت.
و درین روزگار امیر در کار و اخبار سباشی بهپیچید و همه سخن ازین میگفت و دل در توکّل بسته و فرموده بود تا بر راه غور سواران مرتب نشانده بودند آوردن اخبار را که مهمتر باشد. و تخت زرین و بساط و مجلسخانه که امیر فرموده بود، و سه سال بدان مشغول بودند و بیش ازین، راست شد و امیر را بگفتند فرمود تا در صفهٔ بزرگ سرای نو بنهند. و بنهادند، و کوشک را بیاراستند و هر کسی که آن روز آن زینت بدید پس از آن هر چه بدید وی را به چشم هیچ ننمود. از آنِ من باری چنین است، از آنِ دیگران ندانم. تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهای نبات از وی برانگیخته و بسیار جوهر درو نشانده همه قیمتی ودارافزینها برکشیده همه مکلل به انواع گوهر، و شادَروانکی دیبای رومی به روی تخت پوشیده، و چهار بالش از شوشهٔ زر بافته و ابریشم آگنده – مصلی و بالشت – پسِ پشت، و چهار بالش دو برین دست و دو بر آن دست، و زنجیری زراندود از آسمان خانه صفه آویخته تا نزدیک صفهٔ تاج و تخت، و تاج را در او بسته؛ و چهار صورتِ رویین ساخته بر مثال مردم و ایشان را [بر] عمودهای انگیخته {ص۷۱۴} از تخت استوار کرده چنانکه دستها بیازیده و تاج را نگاه میداشتند. و از تاج بر سر رنجی نبود که سلسلهها و عمودها آنرا استوار میداشت و بر زبرِ کلاه پادشاه بود. و این صفه را به قالیها و دیباهای رومی به زر و بوقلمونِ بهزر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس[خانه] زرینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا، و بر آن شمامههای کافور و نافههای مشک و پارههای عود و عنبر. و در پیش تخت اعلى پانزده پاره یاقوت رُمّانی و بدخشی و زمرد و مروارید و پیروزه. و در آن بهاریخانه خوانی ساخته بودند و به میان خوان کوشکی از حلوا تا به آسمانِ خانه و بر او بسیار بره.
امیر رضی الله عنه از باغ محمودی بدین کوشک نو بازآمد و درین صفه بر تخت زرین بنشست روز سهشنبه بیست و یکم شعبان، و تاج بر زبرِ کلاهش بود بداشته و قبا پوشیده دیبای لعل بهزر چنانکه جامه اندکی پیدا بود. و گرد بر گرد دارافزینها غلامان خانگی بودند با جامههای سقلاطون و بغدادی و سپاهانی و کلاههای دو شاخ و کمرهای زر و معالیق و عمودها از زر به دست. و درون صفه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود کلاههای چهارپر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصع بجواهر و شمشیرها حمایل مرصع. و در میان سرای دو رسته غلام بود یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر و تیر بدست و شمشیر و شقا و نیملنگ. و یک رسته در میان سرای فرود داشته با کلاههای دوشاخ و کمرهای گران به سیم و معالیق و عمودهای سیمین بدست، و این غلامان دو رسته همه با قباهای دیبای ششتری، و اسبان {ص۷۱۵} ده به ساخت مرصع به جواهر و بیست به زر ساده. و پنجاه سپر زر دیلمان داشتند، از آن ده مرصع بجواهر، و مرتبهداران ایستاده، و بیرونِ سرایپرده بسیار درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح.
و بار دادند و ارکان دولت و اولیا و حشم پیش آمدند و به اندازه نثار کردند. و اعیانِ ولایتداران و بزرگان را بدان صفه بزرگ بنشاندند. و امیر تا چاشتگاه بنشست و بر تخت بود تا ندیمان بیامدند و خدمت و نثار کردند. پس برخاست و برنشست و سوی باغ رفت و جامه بگردانید و سوار بازآمد و در خانهٔ بهاری به خوان بنشست و بزرگان و ارکان دولت را به خوان آوردند. و سماطهای دیگر کشیده بودند بیرون خانه برین جانب سرای، سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان نشاندند. و نان خوردن گرفتند و مطربان میزدند و شراب روان شد چون آب جوی چنانکه مستان از خوانها بازگشتند. و امیر به شادکامی از خوان برخاست و برنشست و به باغ آمد و آنجا هم چنین مجلسی باتکلّف ساخته بودند و ندیمان بیامدند و تا نزدیک نماز دیگر شراب خوردند پس بازگشتند.
و درین میانها امیر سخت تنگدل میبود و ملتفت به کار سباشی و لشکر، که نامهها رسید از نشابور که «چون بوسهل پردهدار از آنجا بازرسید حاجب مجلسی کرد و بوسهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجا بودند با وی خالی بنشستند و نامهٔ سلطانی عرض کرد و گفت «فرمانی برین جمله رسید و حدیث کوتاه شد و فردا به همه حالها بروم تا این کار برگزارده آید چنانکه ایزد عزذکره تقدیر کرده است. و شمایان را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه جایی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد، و احتیاط کردن و حزم نگاه داشتن هیچ زیان ندارد.» گفتند چنین کنیم، {ص۷۱۶} و این رفتن ترا سخت کارهیم اما چون چنین فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن هیچ روی ندارد. و دیگر روز سباشی حاجب از راه نشابور برفت بر جانب سرخس با لشکری تمام و آراسته و عدّت و آلت بسیار. و پس از رفتن وی سوری آنچه نقد داشت از مال حِمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرد و بوسهل حمدوی را گفت تو نیز آنچه آوردهای معدّ کن تا به قلعه میکالی فرستاده آید به روستای بُست تا اگر فالعیاذ بالله کاری و حالی دیگر باشد این مال به دست کسی نیفتد. گفت سخت صواب دیدهای اما این رای را پوشیده باید داشت. و آنچه هردو تن داشتند در بستند و سواران جلد نامزد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند و به سلامت به قلعه رسیدند و به کوتوال قلعه میکالی سپردند و معتمدان این دو مهتر با پیادهیی پنجاه بر سر آن قلعه ببودند و آنچه ثقل نشابور بود از جامه و فروشِ شادیاخ و سلاح و چیزهای دیگر که ممکن نشد به قلعهٔ میکالی فرستادن سوری مثال داد تا همه در خزانه نهادند، و منتظر بنشستند این دو مهتر تا چه رود. و به راه سرخس سواران مرتب نشاندند تا خبری که باشد بزودی بیارند.»
از استادم بونصر شنودم گفت «چون این نامهها برسید بر امیر عرضه کردم که از بوسهل و سوری رسید، مرا گفت که ما شتاب کردیم، ندانیم که کار حاجب و لشکر با این مخالفان چون شود. گفتم ان شاء الله {ص۷۱۷} که جز خیر و خوبی دیگر هیچ نباشد.» امیر نیز شراب نخورد روز بازپسین شعبان که مشغولدل بود. و ملطفهها رسید از سرخس و مرو که: چون مخالفان شنودند که حاجب از نشابور قصد ایشان کرد سخت دلمشغول شدند و گفتند کار این است که پیش آمد. و بنهها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند، و جریده لشکر بساختند چنانکه به طلخابِ سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند و اگر شکسته شوند به تعجیل بروند و بنهها بردارند و سوی ری کشند، که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست جز ری و آن نواحی که زبونتر است هیچ جای نیست.
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر رضی الله عنه، و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان، و هر روز دو بار بار میداد و بسیار مینشست بر رسم پدر امیر ماضی رضی الله عنه که سخت مشغولدل میبود – و جای آن بود – اما با قضای آمده تفکر و تامّل هیچ سود ندارد.
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفهٔ بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان بازگردد سواری دررسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقهها برافگنده و بر در زده به خط بوالفتح حاتمی نایببرید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند {ص۷۱۸} و مهر اسکدار نهادند و بومنصور دیوانبان را بخواند و پیغام فرستاد، و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشهمند شد چنانکه همه دبیران را مقرر گشت که حادثهیی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوانبان بازآمد بینامه و گفت: میبخواند. استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس به دیوان بازآمد و آن ملطفهٔ بوالفتح حاتمی نایببرید مرا داد و گفت «مُهر کن و در خزانهٔ حجّت نِه»، و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطفه بخواندم نبشته بود که: «درین روز سباشی به هرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکستهدل بود و همگان او را دلخوش میکردند و گفتند تا جهان است این میبوده است، سلطان معظم را بقا باد، که لشکر و عدت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد لله که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعبتر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواستآمد ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و به ضرورت ببایست رفت، برین حال که میبینید. قوم بازگشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که به صبر ایشان را بر آن آرم که به ضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف {ص۷۱۹} باید کرد، و چون به خصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده. جنگی پیش گرفته آمد که از آن سختتر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی سستی به ایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند، و صدهزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند دلیرتر درآمدند، و من مثال دادم تا شراعییی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا به من کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فروگذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدمان همه گواه من اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید بازگویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی اند در رسند پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را به مشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود.»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و به روزه گشادن بیرون نیامد. و گفتند که به شربتی روزه گشاد و طعام نخورد، که نه خرد حدیثی بود که افتاد.
و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاهسالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و این حال بازگفت و ملطفهٔ نایببرید {ص۷۲۰} هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است چنین حالها میبوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. اما چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند تا حاجب نرسد درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجهٔ بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب به جواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخنی گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و به وزیر درین معنی نبشته آمد سخت مُشبَع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر به باب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد، و سخت با غم بود.
و درین بقیّتِ ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری موحش رسیدی، تا نامهٔ صاحببرید نشابور رسید بوالمظفر جُمَحی، نبشته {ص۷۲۱} بود که «بنده متواری شده است و در سمجی میباشد. و چون خبر رسید به نشابور که حاجب بزرگ را با لشکر منصور چنان واقعهیی افتاده است در ساعت سوری زندان عرض کرد تنی چند را گردن زدند و دیگران را دست بازداشتند، و وی با بوسهل حمدوی به تعجیل برفت، و به روستای بست رفتند. و هر کسی از لشکر ما که در شهر بودند بدیشان پیوستند و برفتند و معلوم نگشت که قصد کجا دارند و بنده را ممکن نشد با ایشان رفتن، که سوری بخون بنده تشنه است، از جان خود بترسید و اینجا پنهان شد جایی استوار و پوشیده، و هر جایی کسان گماشت آوردن اخبار را تا خود پس ازین چه رود و حالها بر چه قرار گیرد. چنانکه دست دهد قاصدان فرستد و اخبار بازنماید و آنچه مهمتر باشد به معما به وزیر فرستد تا بر رای عالی عرضه کند.»
امیر چون این نامه بخواند غمناک شد و استادم را گفت چه گویی تا حال بوسهل و سوری چون شود و کجا روند و حال آن مالها چون گردد؟ گفت: خداوند داند که بوسهل مردی خردمند و با رای است و سوری مردی متهور و شهم، تدبیر خویش بکرده باشند یا بکنند چنانکه دست هیچ مخالف بدیشان نرسد. و اگر ممکنشان گردد خویشتن را به درگاه افکنند از راه بیابان طبَسین از سوی بست، که بر جانب روستای بست رفتهاند. پس اگر ضرورتی افتد نتوان دانست که بکجا روند اما بهیچ حال خویشتن را به دست این قوم ندهند، که دانند که بدیشان چه رسد. امیر گفت به هیچ حال بر جانب ری نتوانند رفت. که آنجا پسر {ص۷۲۲} کاکو ست و ترکمانان و لشکر بسیار، به گرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است، هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد. و دریغ ازین دو مرد و چندان مال و نعمت اگر بدست مخالفان افتد! بونصر گفت دست کس بدان مال نرسد که به قلعه میکالی است که ممکن نیست که کسی آن قلعه را بگشاید. و آن کوتوال که آنجاست پیری بخرداست و چاکر دیرینهٔ خداوند. قلعه و مال نگه دارد که به علف و آب مستظهر است. و بوسهل و سوری سواران مرتب داشتهاند بر راه سرخس تا به نشابور به سه روز خبر این حادثه بدیشان رسیده باشد و هر دو حرکت کرده به تعجیل. و خصمان را چون این کار برآمد به وقت سوی نشابور نرفته باشند که یک هفته شان مقام باشد تا از کارها فارغ شوند پس تدبیر کنند و بپراگنند. و تا بنشابور رسند این دوتن جهانی در میان کرده باشند. امیر گفت سوی ایشان نامه باید فرستاد با قاصدان چنانکه صواب بینی، بونصر گفت فایده ندارد قاصد فرستادن بر عَمیا تا آنگاه که معلوم نشود که ایشان کجا قرار گرفتهاند، و ایشان چون به جایی افتادند و ایمن بنشستند در ساعت قاصدان فرستند و حال بازنمایند و استطلاع رای عالی کنند. اما فریضه است دو سه قاصد با ملطفههای توقیعی به قلعت میکالی فرستاد تا آن کوتوال قویدل گردد. و ناچار از آنِ وی نیز قاصد و نامه رسد. امیر گفت هم اکنون بباید نبشت، که این از کارهای ضرورت است. استادم به دیوان آمد و ملطّفه نبشت و توقیع شد. و دو قاصد مسرع برفتند، و کوتوال را گفته آمد که «حال را نامه فرستاده آمد، و ما اینک پس از مهرگان حرکت کنیم بر جانب خراسان و آنجا بباشیم دو سال تا آنگاه که این خللها دریافته آید. قلعت را نیک نگاه باید {ص۷۲۳} داشت و احتیاط کرد و بیدار بود.»
و روز آدینه عید فطر کرده آمد، امیر نه شعر شنود و نه نشاط شراب کرد از تنگدلی که بود، که هر ساعت صاعقهٔ دیگر خبری رسیدی از خراسان.
و روز یکشنبه بوسهل همدانی دبیر به فرمان امیر نامزد شد تا پذیرهٔ حاجب و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدین حال که رفت و از مجلس سلطان امیدهای خوب کند چنانکه خجلت و غم ایشان بشود. و در این باب استادم مثالی نسخت کرد و نوشته آمد و به توقیع مؤکد گشت و وی نماز دیگر این روز برفت.
و دیگر روزِ این نامهٔ وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثهٔ بزرگ که افتاد و گفته: «هر چند چشمزخمی چنین افتاد، به سرسبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت، و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت» و نامهٔ بواسحق پسر ایلگِ ماضی ابراهیم، که سوی او نبشته بود از جانب اورکنج، فرستاده که «رأی عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرّب این مرد را هر چند دشمنبچه است قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جَسته با فوجی سوارِ ساخته، و نامی بزرگ دارد، تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود.» و سوی استادم نامهیی سخت دراز نبشته بود و دل را به تمامی پرداخته و گفته «پس از قضای ایزد عزذکره این خللها پدید آمد از رفتنِ دوبار یک بار به هندوستان و یکبار به طبرستان. و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد. و کارِ {ص۷۲۴} مخالفان امروز به منزلتی رسید که به هیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد، که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند، و کار جز به حاضریِ خداوند راست نیاید. و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و به هیچ کس بازنگذاشت و این حدیثِ توفیر برانداخت. این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشادهتر گفته آید.»
استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت. امیر گفت «خواجه در اینچه میگوید بر حق است، و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم. جواب او باید نبشت برین جمله، و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید بنویس. و حدیثِ بوری تگین پسر ایلگ ماضی، مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز به کار است، خواجه نامهیی او را نویسد و بگوید که حال او را به مجلس ما باز نموده آمد، و خانه ما او راست، رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا به اغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم.» این نامه نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده آمد.
و روز یکشنبه دهم شوال حاجب سباشی به غزنین رسید و از راه به درگاه آمد و خدمت کرد و امیر وی را بنواخت و دلگرم کرد و همچنان تنی چند را از مقدمان که با وی رسیده بودند. بازگشتند و به خانهها {ص۷۲۵} رفتند و بر اثر ایشان مردم میرسیدند و دلهای ایشان را خوش میکردند. و امیر پس از رسیدن حاجب به یک هفته خلوتی کرد با او و سخت دیر بکشید و همه حالها مقرّر گشت. و جدا جدا امیر هر کسی را میخواند و حال خراسان و مخالفان و حاجب و جنگ که رفت میبازپرسید تا او را چون آفتاب روشن گشت هر چه رفته بود. و چون روزگار آن نبود که واجب کردی با کسی عتاب کردن البته سخن نگفت جز به نیکویی و تلطّف و هر چه رفته بود به وزیر نبشته آمد.
و سلخ شوال نامهٔ وزیر رسید در معنی بوری تگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که «بر آنچه به احمد نبشته بود مقرر ما گشت، و خانه او راست، و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم. اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن به خراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه به صلاح و جمال او بازگردد فرموده شود.» امیر بونصر را گفت: آنچه صواب باشد درین باب بباید نبشت، خطابی بهرسم چنانکه اگر این نامه به پسران علی تگین رسد زیانی ندارد. و استادم نامه نسخت کرد چنانکه او کردی، که لایق بود در چنین ابواب، مخاطبه امیرِ فاضل بداد و وی را امیر خواند، و درجِ نامهٔ وزیر فرستاده شد.
و روز سهشنبه سیم ذی القعده ملطفههای بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان. نبشته بودند که: «چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را در وقت از نشابور برفتند بر راه بست [و] به پای قلعت {ص۷۲۶} امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت، پس این رای صواب ندیدند. کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاهداشت قلعت. و مال یکسالهٔ بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند. و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه به درگاه آیند، همه درازآهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند، راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین به گرگان رفتند و باکالیجار به ستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بندهٔ سلطان است و نیکو کردند که برین جانب آمدند که تا جان در تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد، و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد به استرآباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذ بالله از مخالفان قصدی باشد برین جانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما به استرآباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس به شما نرسد. بندگان به استرآباد برفتند و باکالیجار با لشکرها به گرگان مقام کرد تا چه پیدا آید. و ما بندگان به ستارآباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرونِ حاشیت و باکالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد، اگر رای عالی بیند او را دل خوش کرده آید به همه بابها تا به حدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید، چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند و ایشان را نگاه باید داشت، و گفته شود که بر اثر حرکت {ص۷۲۷} [رکاب] عالی باشد، که گزاف نیست چه خراسان نتوان به چنان قومی گذاشتن. تا این مرد قویدل گردد که چون خراسان صافی گشت ری و جبال و این نواحی بدست بازآید، و به باب بندگان و جوقی لشکر که با ایشان است عنایتی باشد، که از درگاه عالی دور ماندهاند، تا خللی نیفتد.»
امیر چون این نامهها بخواند سخت شاد شد، که دلش بدین دو چاکر و مالی که بدان عظیمی داشتند نگران بود، و قاصدان ایشان را پیش بردند و هر چیزی پرسیدند جوابها دادند گفتند «ترکمانان راهها به احتیاط فروگرفتهاند و ایشان را بسیار حیلت بایست کرد تا از راهِ بیراه بتوانستند آمد.» ایشان را نیز رسولدار جایی متنکّر بنشاند چنانکه کس ایشان را نهبیند، و امیر نامهها را جواب فرمود که «نیک احتیاط باید کرد و اگر ترکمانان قصد استرآباد کنند به ساری روید و اگر به ساری قصد افتد به طبرستان، که ممکن نشود که در آن مضایق بدیشان بتوانند رسید، و نامه پیوسته دارند و قاصدان دُمادُم فرستند. که از اینجا همچنین باشد و بدانند که پس از مهرگان حرکت خواهیم کرد با لشکری که به هیچ روزگار کشیده نیامده است، سوى تخارستان و بلخ چنانکه به هیچ حال از خراسان قدم نجنبانیم تا آنگاه که آتش این فتنه نشانده آید. دل قوی باید داشت که چنین فترات در جهان بسیار بوده است و دریافته آید. و آنچه نبشتنی بود سوی باکالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا بر آن واقف گردند پس برسانند.» و سوی باکالیجار نامهیی بود درین باب سخت نیکو بغایت و گفته که «هر مال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه به راستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود {ص۷۲۸} و ما اینک میآییم و چون به خراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را به محلی رسانیده آید که به خاطر وی نگذشته است.» و این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند. و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامهها مهم درین معانی.
در روز شنبه هفتم ذی القعده ملطفهیی رسید از بوالمظفر جِمَحی صاحببرید نشابور، نبشته بود که بنده این از متواریجای نبشت، به بسیار حیلت این قاصد را توانست فرستاد، و بازمینماید که پس از رسیدن خبر که حاجب سباشی را آن حال افتاد، و به دوازده روز، ابراهیم ینال به کران نشابور رسید با مردی دویست و پیغام داد به زبانِ رسولی که «وی مقدمهٔ طغرل و داود و یبغوست، اگر جنگ خواهید کرد تا بازگردد و آگاه کند، و اگر نخواهید کرد تا در شهر آید و خطبه بگرداند، که لشکری بزرگ بر اثرِ وی است.» رسول را فرود آوردند و هزاهز در شهر افتاد و همه اعیان به خانهٔ قاضی صاعد آمدند و گفتند امام و مقدم ما تویی، درین پیغام چه گویی که رسیده است؟ گفت شما چه دیدهاید و چه نیت دارید؟ گفتند «حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حصانتی ندارد و چون ریگ است در دیده، و مردمان آن اهل سلاح نه. و لشکر بدان بزرگی را که با حاجب سباشی بود بزدند، ما چه خطر داریم؟ سخن ما این است.» قاضی صاعد گفت «نیکو اندیشیدهاید، رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. و شما را خداوندی است محتشم چون امیر مسعود، اگر این ولایت او را بکار است ناچار بیاید یا کس فرستد و ضبط کند. امروز آتشی بزرگ است {ص۷۲۹} که بالا گرفته است و گروهی دست به خون و غارت شسته آمدهاند. جز طاعت روی نیست.» موفّق امامِ صاحبحدیثان و همه اعیان گفتند صواب جز این نیست، که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود خیرخیر و سلطان از ما دور. و عذر این حال باز توان خواست و قبول کند، قاضی گفت «بدان وقت که از بخارا لشکرهای ایلگ با سُباشیتگین بیامد و مردمان بلخ با ایشان جنگ کردند تا وی کشتن و غارت کرد و مردمان نشابور همین کردند که امروز میکرده آید، چون امیر محمود رحمه الله علیه از مُلتان به غزنین آمد و مدتی ببود و کارها بساخت و روی به خراسان آورد چون به بلخ رسید بازار عاشقان را که به فرمان او برآورده بودند سوخته دید با بلخیان عتاب کرد و گفت «مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ لاجرم شهرتان ویران شد و مستقلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. تاوان این از شما خواسته آید. ما آن درگذشتیم، نگرید تا پس ازین چنین نکنید، که هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه داشت. و چرا مردمان نشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که به طاعت پیش رفتند و صواب آن بود که ایشان کردند تا غارتی نیفتاد؟ و چرا به شهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند که آن را محسوب کرده آید؟» گفتند توبه کردیم و بیش چنین خطا نکنیم. امروز مسئله همان است که آن روز بود.» همگان گفتند که همچنین است. پس رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمد که شهر پیش ایشان است. و اگر سلطان را ولایت بکار است به طلب آید یا کسی را فرستد. اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شدهاند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن، باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان جهان دیگر است. و نشابور چون شما بسیار دیده است و مردمِ این بقعت را سلاح دعای سحرگاهان است. و اگر {ص۷۳۰} سلطان ما دور است خدای عزوجل و بندهٔ وی ملک الموت نزدیک است.
«رسول بازگشت. و چون ابراهیم ینال بر جواب واقف گشت از آنجا که بود به یک فرسنگی شهر آمد و رسول را باز فرستاد و پیغام داد که سخت نیکو دیدهاید و سخن خردمندان گفته. و در ساعت نبشتم به طغرل و حال بازنمودم، که مهتر ما اوست. تا داود و یبغو را به سرخس و مرو مرتب کند و دیگر اعیان را که بسیارند و به جاهای دیگر و طغرل که پادشاهی عادل است با خاصگان خود اینجا آید. و دل قوی باید داشت که آنچه تا اکنون میرفت از غارت و بیرسمی از خردهمردم به ضرورت بود، که ایشان جنگ میکردند، و امروز حال دیگر است و ولایت ما را گشت. کس را زهره نباشد که بجنبد. من فردا به شهر خواهم آمد و به باغ خرّمک نزول کرد. تا دانسته آید.
«اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی به بازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند، و باغ خرّمک را جامه افکندند و نُزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بوالقاسم مردی از کفاه و دهاه الرّجال زده و کوفتهٔ سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست، و موفّق امامِ صاحبحدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و به استقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند. و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سهصد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت، برنایی سخت نیکوروی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بیاندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهنتر دزدیده میگریستند، که جز محمودیان و {ص۷۳۱} مسعودیان را ندیده بودند، و بر آن تجمل و کوکبه میخندیدند. و ابراهیم به باغ خرّمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نُزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند. و هر روز به سلام وی میرفتند. و روز آدینه ابراهیم به مسجد جامع آمد و ساختهتر بود و سالارِ بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح، که کار او با وی میرفت، و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت، از ستیزهٔ سوری که خراسان بحقیقت به سر سوری شد. و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند. و چون خطبه به نام طغرل بکردند غریو[ی] سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند. و نماز بگزاردند و بازگشتند.
«و پس از آن به هفت روز سواران رسیدند و نامههای طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را، و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید، لاجرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی. و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها، و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد.» مردمان بدین نامهها آرام گرفتند. و به باغ شادیاخ حسنکی جامهها بیفگندند.
{ص۷۳۲} «و پس از آن به سه روز طغرل به شهر رسید و همه اعیان به استقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد. و با سواری سه هزار بود بیشتر زرهپوش و او کمانی بهزِهکرده داشت در بازو افگنده و سه چوبه تیر در میان زده و سلاح تمام برداشته، و قبای ملحم و عصابهٔ توزی و موزهٔ نمدین داشت. و به باغ شادیاخ فرود آمد، و لشکر چندانکه آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد بر گرد باغ. و بسیار خوردنی و نُزل ساخته بودند آنجا بردند و همه لشکر را علف دادند. و در راه که میآمد سخن همه با موفّق و سالارِ بوزگان میگفت. و کارها همه سالار برمیگزارد. و دیگر روز قاضی صاعد پس از آنکه در شب بسیار با او بگفته بودند نزدیک طغرل رفت به سلام با فرزندان و نَبَسگان و شاگردان و کوکبهیی بزرگ؛ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند. و نداشت نوری بارگاه. و مشتی اوباش در هم شده بودند و ترتیبی نه، و هر کس که میخواست اُستاخی میکرد و با طغرل سخن میگفت. و وی بر تخت خداوند سلطان نشسته بود در پیشگاه صفّه، قاضی صاعد را بر پای خاست و به زیر تخت بالشی نهادند و بنشست. قاضی گفت زندگانی خداوند دراز باد، این تخت سلطان مسعود است که بر آن نشستهای، و در غیب چنین چیزهاست و نتوان دانست که دیگر چه باشد. هشیار باش و از ایزد عزذکره بترس و داد ده و سخن ستمرسیدگان و درماندگان بشنو و یله مکن که این لشکر ستم کنند، که بیدادی شوم باشد. و من حق ترا بدین آمدن بگزاردم و نیز نیایم که به علم خواندن مشغولم و از آن به هیچ کار دیگر نپردازم. و اگر با خرد رجوع خواهی کرد این پند که دادم کفایت باشد. طغرل گفت: رنج قاضی نخواهم به آمدن بیش ازین، که آنچه باید به پیغام گفته میاید. و پذیرفتم که بدانچه گفتی کار کنم. و ما مردمان نو و غریبیم، {ص۷۳۳} رسمهای تازیکان ندانیم. قاضی به پیغام نصیحتها از من بازنگیرد. گفت «چنین کنم» و بازگشت، و اعیان که با وی آمده بودند جمله بازگشتند. و دیگر روز سالارِ بوزگان را ولایت داد و خلعت پوشید: جبّه و دُرّاعه که خود راست کرده بود و استام زر ترکیوار، و به خانه بازرفت و کار پیشگرفت. و در دُرّاعه سیاهپوشی دیدند سخت هول که این طغرل را امیر او میکند. و بنده به نزدیک سید زید نقیب علویان میباشد، و او سخت دوستدار و یگانه است. و پس از ین قاصدان بنده روان گردند، و بقوت این علوی بنده این خدمت به سر تواند برد.»
امیر برین ملطفه واقف گشت و نیک از جای بشد، و در حال چیزی نگفت، دیگر روز استادم را در خلوت گفت: میبینی کار این ترکمانان کجا رسید؟ جواب داد که زندگانی خداوند دراز باد. تا جهان بوده است چنین میبوده است، و حق همیشه حق باشد و باطل باطل. و به حرکت رکاب عالی امید است که همه مرادها بحاصل شود. گفت جواب ملطفهٔ جُمَحی بباید نبشت سخت به دلگرمی و احماد تمام، و ملطفهیی سوی نقیب علویان تا از کار بوالمظفر جمحی نیک اندیشه دارد تا دست کسی بدو نرسد. و سوی قاضی صاعد و دیگر اعیان مگر موفّق ملطفهها باید نبشت و مصرّح بگفت که «اینک ما حرکت میکنیم با پنجاه هزار سوار و پیاده و سیصد پیل، و به هیچ حال به غزنین بازنگردیم تا آنگاه که خراسان صافی کرده آید» تا شادمانه شوند و دل به تمامی بر آن قوم ننهند. گفت چنین کنم. بیامد و جای خالی کرد و بنشست و نسخت کرد نامهها را و من ملطفههای خرد نبشتم و امیر توقیع کرد، و قاصد را صلتی سخت تمام دادند و برفت.
و این اخبار بدین اشباع که میبرانم از آن است که در آن روزگار {ص۷۳۴} معتمد بودم و بر چنین احوال کس از دبیران واقف نبودی مگر استادم بونصر رحمه الله نسخت کردی و ملطفهها من نبشتمی، و نامههای ملوک اطراف و خلیفه اطال الله بقاءه و خانان ترکستان و هر چه مهمتر در دیوان هم برین جمله بود تا بونصر زیست. و این لافی نیست که میزنم و بارنامهیی نیست که میکنم بلکه عذری است که سبب این تاریخ میخواهم که میاندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن مینویسم. و گواه عدل برین چه گفتم تقویمهای سالهاست که دارم با خویشتن همه به ذکر این احوال ناطق، هر کس که باور ندارد به مجلس قضای خرد حاضر باید آمد تا تقویمها پیش حاکم آیند و گواهی دهند و ایشان را مشکل حل گردد. والسلام.
و روز یکشنبه هشتم ذوالقعده نامهٔ وزیر رسید استطلاع رای عالی کرده تا بباشد به بلخ و تخارستان یا بحضرت آید، که دلش مشغول است و میخواهد که پیش خداوند باشد تا درین مهمات و دلمشغولیها که نو افتاده است سخنی بگوید. امیر جواب فرمود که «حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود؛ باید که خواجه به ولوالج آید و آنجا مقام کند و مثال دهد تا آنجا یکماهه علف بسازند، و به راون و بروقان و بغلان بیست روزه، چنانکه به هیچ روی بینوایی نباشد و معتمدی به بلخ ماند تا از باقی علوفات اندیشه دارد چنانکه به وقت رسیدن رایت ما ما را هیچ بینوایی نباشد.» و نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده شد.و روز چهارشنبه نهم ذوالحجه به جشن مهرگان بنشست و {ص۷۳۵} هدیههای بسیار آوردند؛ و روز عرفه بود، امیر روزه داشت، و کس را زهره نبود که پنهان و آشکارا نشاط کردی. و دیگر روز عید اضحى کردند و امیر بسیار تکلف کرده بود هم به معنی خوان نهادن و هم به حدیث لشکر، که دو لشکر در هم افتاده بود و امیر مدتی شراب نخورده. و پس از نماز و قربان امیر بر خوان نشست و ارکان دولت و اولیا و حشم را فرود آوردند و به خوانها بنشاندند و شاعران شعر خواندند. که عید فطر شعر نشنوده بود، و مطربان بر اثر ایشان زدن گرفتند و گفتن، و شراب روان شد و مستان بازگشتند. و شعرا را صله فرمود و مطربان را نفرمود. و از خوان برخاست هفت پیاله شراب خورده و به سرای فرود رفت، و قوم را جمله بازگردانیدند.
و پس ازین به یک هفته پیوسته شراب خورد، و بیشتر با ندیمان. و مطربان را پنجاه هزار درم فرمود و گفت کار بسازید که بخواهیم رفت و در خراسان نخواهد بود شراب خوردن تا خواب نهبینند مخالفان. محمد بشنودی بربطی گفت – و سخت خوش استادی بود و با امیر بستاخ {ص۷۳۶} که چون خداوند را فتحها پیوسته گردد و ندیمان بنشینند و دوبیتها گویند و مطربان بیایند که در مجلس رود و بربط زنند، در آن روز شراب خوردن را چه حکم است؟ امیر را این سخن خوش آمد او را هزار دینار فرمود جداگانه.
و پس ازین به یک هفته تمام بنشست از بامداد تا نماز دیگر تا همه لشکر را عرض کردند پس مال ایشان نه بر مقطّع تقدیر آوردند.
و روز سهشنبه حاجب سباشی را خلعتی دادند سخت فاخر و چند تن [را] از مقدمان که با وی از خراسان آمده بودند.
و دیگرروز امیر برنشست و بدشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست و لشکر به تعبیه بر وی بگذشت و لشکری سخت بزرگ، گفتند پنجاه و اند هزار سوار و پیاده بودند، همه ساخته و نیکاسبه و تمامسلاح؛ – و محققان گفتند چهل هزار بود – و تا میان دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه که لشکر بتمامی بگذشت.