آفت تقوی ما جلوه کنان می آید
خوش شراری به سر خرمن جان می آید
عمرها رفت پس از سوختن ما و هنوز
بوی مهر تو ز خاکسترمان می آید
روزی از دیده گذشتی تو و خون از مژه ام
آمد و عمر به سر رفت و همان می آید
سر مژگان تو گردم که به یادش همه شب
مژه در دیده من نوک سنان می آید
گریه زینسان نبود تلخ همانا امشب
جای خوناب دل از دیده روان می آید
دل به عشق تو سپردم به امانت لیکن
باورم نیست که دیگر به میان می آید
آب این بحر همه آتش سوزان کشتی
کی به افسون معلم به کران می آید
چند گوئی مکش از جور من اشراق نفس
شعله چون در کسی افتد به فغان می آید