هنوز از نالهام بنیادِ جان نابود میگردد
هنوز از آه من شبها جهان پُر دود میگردد
هنوز از بس هجوم درد و غم در سینه تنگم
همه شب تا سحر راه نفس مسدود میگردد
بلای عشق طرح دوستی افکند و میدانم
که آخر دشمن این جانِ غمفرسود میگردد
ز غمزه چند بر هستی ما ناوک زنی؟ رحمی!
که این صحرا پُر از پیکانِ زهرآلود میگردد
نگویم دل در این ویرانه تن دشمنی دارم
که هر روزم از آن بنیاد جان نابود میگردد
به دردی سر به سر کردی دو عالم شادباش ای دل
که در سودای عشق آخر زیانها سود میگردد
ز زلف خویش زنجیری بیا بر گردن شب نِهْ
که باز امشب به رغم من فلک خوشرود میگردد
به طنز اشراق را گویی که خوشنودی ز ما یا نه
بلی از چون تو خونخواری کسی خشنود میگردد؟