اختران با یکدیگر غمزه کنان
می شوند آهسته آهسته نهان
اندک اندک نور غالب میشود
ظلمت شب محو و غایب میشود
کبک می پوید میان سنگسار
می کند فریاد از هجران یار
بلبلا! آواز باز آغازکن
بر درختان جنبش و پرواز کن
آفتاب اینک نمایان میشود
از نگاهش صبح خندان میشود
شاد باش و دیرزی؛ ای نجم ما
نور بر نوری، ضیا اندر ضیا
این زمین از هجر تو در ماتم است
و زظهورت شادمان و خرم است
پیش نورت شب گریزان میشود
میشود لرزان؛ و پنهان میشود
نجم ارض از دوری تو خاک شد
پیرهنش از آه دل هم چاک شد
از تو یابد زندگانی این زمین
از تو میتابد همه چرخ برین
زاده از تو اختران بیقرار
گشته از نورت هميشه تابدار
دختر توست این زمین بیمکان
مشتری، زهره، و سایر همچنان
تاجدا گشتند از تو این شرر
ميروند اندر فضا آواره
پیش توه ای شمس تابان منیر
بس حقیر است آدم و اپن خاک زیر
لیک تو نیز، ای رئیس این جهان
اختری اندر میان آسمان
پیش جمله کائنات بسیشمار
نیستی اندر حساب و اعتبار
چند اجرامند پر از تاب و فر
لیک کوتهبین شده چشم بشر
همچو تو مهرند، و از تو مهترند
از تو هم روشنتر و هم بهترند
ذهن پرانم بتازد چپ و راست
تا ببیند این فضا را تا کجاست
میپرد یکین نمییابد کنار
باز میآید خجل و شرمسار
اندرون این فضای بیکران
پر ز انوار است و اسرار نهان
نه یمین دارد طییعت نه یسار
نه حساب اجرام و نه میدان کنار
بی حد و بی چون و بی سان حکمتی است
بیبدایت؛ بینهایت قدرتی است
دیرزی: ای جان جمله کائتات
بحر بیپایان و بیقعر حیات
آفتابا! پرتوت را پیروم
باشماع تو به بالا میبرم
این دلم میبیند اندر آسمان
آستانی دلستان و جاودان
مرغکی کین آشیان آموخته است
پرو بالش هم در آنجا سوخته