گنبد بالای بیحد و کران
آسمان سیم پاش و زرفشان
مرکز آرایان بیعد و شمار
خانه بردوشان بیمکث و قرار
هر دم و هر شأن و هر صبح و مسا
هرچه باشد از طبیعت رو نما
هر شکوفه، بوی و رنگ و شکلشان
هر درخت و بار و برگ و این و آن
گرمسیر و سردسیر و نوبهار
روزگار و رودبار و سبزهزار
زمره مرغان و آن آوازشان
کائنات و خال و رمز و رازشان
ذکر و تسبیح میکند یزدان را
خوش بخوان این دفتر ایمان را
هرچه بیند چشم بیتاب بشر
نور ایزد هست آنجا جلوه گر
قدرتی بیسان و بیپایان و حد
حکمتی بیچون: هواله الصمد
تسک کردم لاف و قیل و قال را
میشناسم این زبان حال را
این جهان، این کائنات بیحساب
اين حروف و اين سطور این کتاب
همرچه میبینم نماید وجه او
مردما، خود را بخوان آنجا بجو
مردم است از وی خلیفه در جهان
مظهر گنجينۀ راز نهان
قطره یی از بحر عمان حیات
نفحهیی از جان جمله کائنات
دم زند هرچیز از پروردگار
وجه و لطف و حکمت او آشکار
این دل زارم، که دایم میتید
از وی و از راز وی دم میزند
هرچه جنبد میدهد پیغام او
هر شکوفه مینماید نام او
کاینات بیشمار و بیکنار
میکنند اقرار اسم کردگار
اختران از عشق او دوران کنند
در فضا بیپای سر سیران کنند
هر یکی بر راه خود، در جای خود
مینتاند برد بیرون پای خود
آن یکی با دور خود تصریح کنند
وان دگر با نور خود تشریح کند
اوست جان بخشای جمله کائتات
منشا الطاف و انوار و حیات
میندارد حد و پایان کار او
بیحساب و بیشمار اسرار او
مردم است آینه ایزدنما
مردما! دستت بکش از ناسزا
جز به راه راستی هرگز مرو
تانمانی در پشیمانی گرو
دوست شو با جمله ابنای بشر
دست دار از غدر و جور و کین وشر
بال صاف و کار خوب و جان پاک
کی شود معدوم و گمنام و هلاک
مردمان را مردمی باید همی
جان و دل را صفوتی شاید همی
آن که دارد مردمی دارد خدا
پس تو قلب خویش را نیک آزما
راه یزدان را دگر پنداشتتيم
آدمیت را ازان بگذاشتيم
جان خود را پاک دار ای خوبکیش
تابیابی لطفش اندر بال خویش
مر دلت را صاف ساز و مستقیم
تا بياید اندرو نوری عظیم