ای یم فرح فزای دلگشا
نزد تو یابد دل و جانم صفا
آب های این جهان از تو نمی
جمله ایشان عیسی و تو مریمی
آن چه میبینم چو دود و چون خیال
که نشیند همچو مرغی بر جبال
قطرهیی است از تو مگر آن آب ناب
آفتاب از تو ربود و شد سحاب
میستاند هر دمی رنگ پدید
گه سیاه و گاه سرخ و گه سفید
آتش مهرش کشد بر آسمان
لیک باز آرد به تو او را زمان
گر نبودی آب تو باران تو
گر نبودی لطف بی پایان تو
گر نبودی آن نگاه آتشین
کی شدی آباد و فرخنده زمین
بشنوم از موج تو راز دلم
میشود از حال او حل مشکلم
نزد تو میآید اینک آب جو
باهزاران گفت وگو و ناز وبو
بر کنارش سبزپوشان گرام
ایستاده باکمال احترام
سر کشیده آن یکی تا آسمان
وان دگر تازه نهال و نوجوان
شاخها بر آب او آویخته
برگها با یک دیگر آمیخته
زین طرف خنیاگر است امواج بحر
زان طرف نغمه کند سیلاب نهر
در چرا گه گوسفندان می چرند
وز پسشان برگان بابا کنند
زیر اشجار و میان سبزهزار
میرود خندان و نالان رودبار
زمره مرغان چو جولان میکنند
نغمه و دوران و سیران میکنند
سر کشیده میشها اندر فراز
لافگو گشته درختان دراز
بحر و مرغ و آسمان و سبزهزار
هر درخت و برگشان و جویبار
جمله در رقص و به گفتار آمده
گویی منصورند و بردار آمده
هر یکی پرداخته یک داستان
عشق و سوز و وجد وفر گشته جهان
آسمان و راز او و نام او
این زمین و این همه انعام او
این طیور و این بهار و مرغزار
این درختان، این چمن این جویبار
هرچه هست و نیست امواج یمی است
اوست بیپاپان واین جمله نمی است
جام باده گشت و باده جام شد
جسم جان و جان هم اندام شد
نار قشر و قشر او هم نار گشت
فرق ایشان مشکل و دشوار گشت