درویشی را ضرورتی پیش آمد.
کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد.
یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته.
گفت: عطای او را به لقای او بخشیدم.
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی