ای عقلها ز حیرت درک کمال تو
بشکسته بال در ره فکر و خیال تو
بس تنگ جاست وسعت میدان کائنات
در پیشگاه ساحت قدس جلال تو
هفت آشیان دوزخ پرمار با نَکال
یک حفرهای ز مهببِط قهر و جلال تو
اندر شتاب روز و شب از هر چه میروند
نه توسنان ز دهشت صوط جلال تو
بر ماه و خور ، که دائما این نور میدهند ،
یک پرتوی بتافت ز شمع جمال تو
ذرات کائنات همه بال میزنند
در آفتاب روزن بیت الوصال تو
تا از بخار فیض تو سیراب شد سحاب ،
خرم نموده دامن دشت و جبال تو
بنموده لطف عام تو خضر بهار را
خضریلباس و غنچه را خوشبو شمال تو
تا لطف تو ز سنبل ختنی علف بیداد ،
مشکین شده مشیمۀ ناف غزال تو
در دیدهای ، که از ره اخلاص بنگرد ،
پر بی بهاست گوهر سنگ و سفال تو
ای معمی که ناطقه ز احصای نعمتت
لکنتزبان ز حیرت و وامانده لال تو
حاجی به طوف کعبه و مینا ، که میرود ،
آن در گهه ایست ، این گدا سازد سوال تو