وا کن گره از زلف ، کشا عقده مو را ،
کآزاد کنی یک نفسی بسته او را
باشد عجب از خوبی تو بسته نقابی ،
ز آفتاب ندیدست کسی پرده رو را
چون است که ، ساقی، بر ما هم قدحی چند
پیمایی ، که تا دل شکنی شخص عدو را
در معبد ما بسمل آلوده به خون بین
تا یاد کنی ، زاهد ، از او فرض وضو را
دود دل من از نظر خلق نهان است ،
گر چه که فکنده ست بر افلاک غلو را
پیدا نشد از مطبخ امکان به همه دم
یک لقمه ، که چون ژاژ نیفشرد گلو را
این مسلخ جهل است ، که ، حاجی ، نخرد کس
در عوض چربی بجویی آب سبو را