چراغ دلم «میرباقر» که داشت
زسیماش نور سیادت ظهور
بعشرت سرای بقا بار بست
از این محنت آباد دار غرور
شد از رفتن او، ز جانها قرار
شد از غیبت او ز دلها حضور
ز زهر غمش، عالمی تلخکام
ز درد فراقش، جهانی بشور
بمحنت سرایی که اینش بقاست
چرا دل نهد مرد صاحب شعور؟!
ز بس شادیش با غم آمیخته است
نداند کسی ماتمش را ز سور!
چو تیر از کمانخانه چرخ پیر
بود راستان را بسرعت عبور
جهان را خدنگی بترکش نماند
کمان فلک را، همانست زور
چو تاریخ فوتش، من دردمند
طلب کردم، از خاطر نا صبور
بخاک از دعا روی اخلاص سود
بگفتا که:«قبرش بود پر ز نور»!