کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

     حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم که ایزد عزوجل فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان، که چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما علیه السلام گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتر از بهائم، که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو {ص۱۳۴} اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار جل جلاله ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت. وانگاه وی بداند که مرکب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هر گاه که یک چیز از آن را خلل افتاد ترازوی راست‌نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.

    و در این تن سه قوه است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوتها محل نفسی دانند، هر چند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شده آید غرض گم شود پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوه خرد وسخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید، و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاه داشته پس ازین تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هر چه بدیده باشد فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین باید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راست گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم {ص۱۳۵} گوید تا او بسومین دهد و چون باز خواهد ستاند. این است حال نفسِ گوینده. و اما نفسِ خشم‌گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و اما نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها.

    پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولیِ قاهرِ غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثُغور را استوار کند و دشمنان را بِرَماند و رعیت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفسِ آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند، و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوه را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کاملِ تمام‌خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی از این قُوی بر دیگری غلبه دارد آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهائم اندران با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد عزّ ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عِقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که {ص۱۳۶} این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هر چه ستوده‌تر، و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هر چه ستوده‌تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.

    و چون این حال گفته شد اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میاید. و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمل کند احوال مردمان را، هر چه از ایشان او را نیکو میاید بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد بداند که زشت است، که مردم عیب خویش را نتواند دانست. وحکیمی به رمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیب‌بین نیست، شعر:

    اری کلَّ انسانٍ بری عیب غیره                                          

    و یَعمی عن العیب الذی هو فیه

    وکل امریٍ تخفى علیه عیوبُه                                            

      و یبدو لَه العیبُ الذى لأخیه

    و چون مرد افتد با خردی تمام وقوَّهِ خشم وقوَّهِ آرزو بر وی چیره گردند تا قوَّهِ خرد منهزم گردد و بگریزد ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هردو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن بر تواند آمد که گفته اند ویلٌ للقویِّ بین الضعیفَین. پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانه‌یی که اندران خانه مردی و خوکی و شیری باشد، {ص۱۳۷} و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفته‌اند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بیان می‌بینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است.

    و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای عز وجل در تن مردم نیافریدی، جواب آن است که آفریدگار را جل جلاله در هرچه آفریده است مصلحتی است عام و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی، اما چنان باید و ستوده آن است که قوه آرزو و قوه خشم در طاعت قوه خرد باشند، هردو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش‌پشت نباشد بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید سگالش {ص۱۳۸} کند و بر آخورش استوار به بندد چنانکه گشاده نتواندشد، که اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی اند دشمنانی اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان بر حذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی اند، چنانکه خرد است، تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد بر خرد که دوستِ بحقیقتِ اوست عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.

    و هر بنده که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوستِ بحقیقت اوست احوال عرضه کند، و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند ، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یانه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر .

    و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند اما خود بر آن راه که نموده است نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار باید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان اند که گویند فلان چیز نباید خورد که از آن چنین علت بحاصل آید {ص۱۳۹} و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند – و ایشان را طبیبان اخلاق دانند – که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود آن کار بکنند، وجمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذور اند، ولکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برای روشن خویش بدل یکی بود با جمعیت، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوه عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را باز مینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند، که مصطفی علیه السلام گفته است: المؤمن مرآه المؤمن. و جالینوس – و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست‌همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست‌همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است – [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند {ص۱۴۰} خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او باز مینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتر اند که فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفع که بزرگتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند که پیوسته بروز وشب تا آنکه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندترانِ روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز می‌نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را باز نمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید بر آن رود ، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد {ص۱۴۱}

    وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد به طبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند.

    و مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح باز آید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهم‌تر را فرو گذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هرجا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست وآن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده.

    و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند، که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه ملکزاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی دررمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.

    یک روز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر وی بود، و بوطیِّب {ص۱۴۲} مُصعَبی صاحب دیوان رسالت – و هردو یگانه روزگار بودند در همه ادوات فضل – و حال خویش بتمامی با ایشان براند و گفت من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است، و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند مگر صواب آن است که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند رحمت و رافت و حلم باشد، و دستوری دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند درخشم شود بافراط شفاعت کنند و بتلطف آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد این کار بصلاح باز آید.

    نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند، و گفت من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلَّظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن بجایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بران و پرسم، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاه حکم کنند برانند. {ص۱۴۳} بلعمی گفت و بوطیب که: هیچ نماند و این کار بصلاح باز آمد.

    آنگاه فرمود و گفت: باز گردید وطلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود. و تفحص کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی و خاندانی و نعمتی داشتند، ونصر احمد را آگاه کردند و فرمود که این هفتاد و چند تن را که اختیار کرده‌اید، یک سال ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضل‌تر و روزگار دیده‌تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا می‌آزمود، چون یگانه یافت راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخط خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی وسخن فراخ‌تر بگفتن. و یک سال برین بر آمد نصر احنفِ قیسِ دیگر شده بود در حلم چنانکه بدو مثل زدند، و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.

    این فصل نیز بپایان آمد و چنان دانم که خردمندان – هر چند سخن دراز کشیده‌ام – بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن بیکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرراست که امروز که من این تألیف میکنم، درین حضرت بزرگ – که همیشه باد – بزرگان اند که اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و بمردمان نمایند که ایشان سواران اند و من پیاده و {ص۱۴۴} من با ایشان در پیادگی کند و با لنگی منقرس و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی و من بیاموزمی و چون سخن گویندی من بشنومی. و لکن چون دولت ایشانرا مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند و کفایت می کنند و میان بسته اند تا بهیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و بکام رسد، بتاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندران چون توانند بست؟ پس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم، که اگر توقف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند ، بودی که نپرداختندی و چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی این کار را که برین مرکب آن سواری که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس شدی. و تاریخها دیده‌ام بسیار که پیش از من کرده‌اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان، که اندران زیادت و نقصان کرده‌اند و بدان آرایش آن خواسته‌اند، و حال پادشاهان این خاندان، رحم الله ماضیهم واعز باقیهم، بخلاف آن است، چه بحمد الله تعالى معالی ایشان چون آفتاب روشن است، و ایزد عز ذکره مرا از تمویهی وتلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.

    و چون از خطبه این فصول فارغ شدم بسوی تاریخ راندن باز {ص۱۴۵} رفتم و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن آن على قاعده التاریخ.

    و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ انار الله برهانه. یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود رضی الله عنه از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد. و دیگر آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد عز ذکره پس از وفات پدرش در ولایت برادرش در غزنین تا آنگاه که بهرات رسید و کارها یکرویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف گردند. و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش، چند واقعه بود همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سالهای امیر محمود، و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی، چون یال برکشید و پدر او را ولی عهد کرد. واقع شده بود، و من شمَّتی از آن شنوده بودم بدان وقت که بنشابور بودم سعادت خدمت این دولت ثبَّتها الله را نایافته. و همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا برأی العین دیده باشد. و این اتفاق نمی‌افتاد. و تا چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیر سال است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون بروزگار مبارک این پادشاه رسَم اگر آن نکته‌ها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فائت شدنِ آن. اتفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنه خمسین و أربعمائه که خواجه بوسعد عبد الغفار فاخربن شریف، حمید أمیر المؤمنین، أدام الله عزه. فضل کرد و مرا در این بیغوله عُطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و {ص۱۴۶} پس بخط خویش نبشت. و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سِجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه ادام الله نعمته از چهارده سالگی بخدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد با چون محمود رضی الله عنه، تا لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدى وعشرین افتاد که رایت امیر شهید رضی الله عنه ببلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهای خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض بود، که من حق خطاب وی نگاه داشتمی، اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست. و هر خردمندی که فِطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین بمعنی از نعوت حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد؟ و وی این تشریف بروزگار مبارک امیر مودود رحمه الله علیه یافت که وی را ببغداد فرستاد برسولی بشغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان کنند، و بر مراد باز آمد، چنانکه پس ازین شرح دهم چون بروزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت با نام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم، و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن، حالها گذشت بر سر این خواجه، نرم و درشت، {ص۱۳۲} و درین روزگارِ همایون سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ زاد بن مسعود اطال الله بقاءه و نصر لواءه ریاست بُست بدو مفوض شد و مدتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود. و امروز مقیم است بغزنین عزیزاً مکرماً بخانه خویش. و این نکته چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرا دهم در این تاریخ سخت روشن بجایهای خویش ان شاء الله تعالی. و این چند نکت از مقامات امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستن این پادشاه ببلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha