کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    «اندر شهور سنه احدی و اربعمائه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین‌داور از بُست و دو فرزند خویش را، امیران مسعود و محمد، و برادرش یوسف رحمهم الله أجمعین را فرمود تا بزمین‌داور مُقام کردند و بنه‌های گران‌تر نیز آنجا ماند. و این دو پادشاه‌زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین‌داور را مبارک داشتی ، که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود. و جدّ مرا که عبدالغفّارم – بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگینِ زمین‌داوری که والی آن ناحیت بود از دستِ {ص۱۳۳} امیر محمود – فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه باید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد. و جده‌یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن‌دار و قرآن‌خوان، و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر، و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یادداشت. و با این، چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو، و اندران آیتی بود. پس جد و جده من هردو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند، که ایشان را آنجا فرود آورده بودند، و از آن پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندر آن تنوُّق کردی تا سخت نیکو آمدی. و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی، و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند، و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب خویش را، که او را بسالمی گفتندی، امیر مسعود گفت: عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آموخت. وی قصیده یی دوسه از دیوان مُتنبّی و «قِفانَبک» مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم.

    «و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحانِ خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی آنگاه امیر محمد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی، چنانکه یک زانوی وی بیرونِ صدر بودی و یک زانو بر نهالی. و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ. و چون برنشستندی بتماشا و چوگان ، محمد و یوسف {ص۱۳۴} بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. ونماز دیگر چون مودِّب بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیر مسعود پس از آن بیک ساعت. وترتیبها همه ریحانِ خادم نگاه میداشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی.

    «و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هربار که برنشستی ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار باتکلّف آوردندی از جد و جده من، که بسیار بار چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی. وغلامی بود خُرد قراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جد و جده من او آوردی – و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را، بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را – و خوردنی‌ها بصحرا مُغافَصه پیش آوردندی، و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را، پسر امیر فریغون امیر گوزگانان، و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.

    «و بایتگین زمین‌داوری والیِ ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی. و او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا، و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر، این زن را سخت نیکو داشتی بحرمتِ خدمتهای گذشته، چنانکه بمثل در برابر والده سیده بود. و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود – و من حاضر بودم – به این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و {ص۱۳۵} آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی، و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. و این بایتگینِ زمین‌داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد، با خویشتن صد و سی طاوس نر و ماده آورده بود، گفتندی که خانه زادند بزمین‌داور و در خانه‌های ما ازان بودی، بیشتر در گنبدها بچه  میاوردندی. و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی. و بخانه ما در گنبدی دو سه جای خانه و بچه کرده بودند.

    « یک روز از بام جده مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید گفت «بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی، و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی. و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را می‌گرفتمی و زیر قبای خویش می‌کردمی. و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می‌غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیر این چیست؟» پیرزن گفت: ان شاء الله امیر امیرانِ غور را بگیرد وغوریان بطاعت آیند. گفت من سلطانیِ پدر نگرفته‌ام، چگونه ایشان را بگیرم؟ پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی، اگر خدای عزوجل خواهد این بباشد، که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت. اکنون بیشتری از جهان بگرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. امیر جواب داد: ان شاء الله. و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. وی را نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید درین مقامه. و در شهور سنه إحدى و عشرین و اربعمائه {ص۱۳۶} که اتفاق افتاد پیوستن من که عبدالغفارم بخدمت این پادشاه رضی الله عنه، فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمده و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خانه و بچه کردند. و بهرات از ایشان نسل پیوست. و امیران غور بخدمت امیر آمدند، گروهی برغبت و گروهی برهبت، که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم در کشیدند. و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.

    «و در سنه خمس و اربعمائه امیر محمود از بُست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بُست و زمین‌داور، و آنجا کافران پلیدتر و قوی‌تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. و امیر مسعود را با خویشتن برده بود. و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود، و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدَّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر برحلق وی زد و او بدان کشته شد و از آن برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخمِ مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه باز آمد، آن شیربچه را به نان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادتِ تجمّل فرمود. از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد، که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را – که همیشه بر پای باد – برپای نتواند داشت. و این دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته {ص۱۳۷} شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظامِ کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی‌دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرخزاد فرزندِ این پادشاهِ بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی بحق محمدٍ و آله.

    «و در سنه احدى عشر و اربعمائه امیر بهرات رفت و قصد غور کرد بدین سال به روز شنبه دهم جمادی الاولى از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیلِ سبکتر. و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی در رسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از انجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است. چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بوالحسن خلف را که مقدَّمی بود از وجیه‌ترِ مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده {ص۱۳۸} که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بوالحسن در رسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود، و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابتِ غور باشد. و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد – واین مقدَّمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده او را استمالت کرده بود – با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی‌اندازه. و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدَّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البته اجابت نکرده بود، که جهانیان جانب مسعود میخواستند.

    «چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهِر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت وپیاده‌یی دویست کاری‌تر از هر دستی، وبحصاری رسید که آنرا برتر می‌گفتند، قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام. امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ‌جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر در رسد، با این مقدار مردم جنگ در پیوست و بتنِ عزیزِ خویش {ص۱۳۹} پیشِ کار برفت با غلامان و پیادگان. و تکبیر کردند. و ملاعینِ حصارِ غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند. امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند. غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کسی را از غوریان زهره نبودی که سر از برج بر کردندی . و پیادگان بدان قوه ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها. و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند. و غلامان و پیادگان باره‌ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندررسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.

    و امیر از انجا حرکت سوی ناحیتِ رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جُروَس که درمیش‌بَت آنجا نشستی ده فرسنگ بود. [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این درمیش‌بت رسولی فرستاده بود وطاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن {ص۱۴۰} ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی‌تر و بنیروتر و دارِ ملک غوریان بوده بود بروزگارِ گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندى. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازانِ بوالحسنِ خلف و شیروان تا ترجمانی کنند، و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثرِ ایشان. چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند «امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بران جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان باز رسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند. و بامداد برنشست، کوسها فرو کوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می‌انداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک‌آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگِ سخت آنجا بود و ابوالحسنِ خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم در آمدند و نیک نیرو کردند، خاصه در مقابله امیر {ص۱۴۱} و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ در آمد، جمله روی بعلامتِ امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند، امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که سِتانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید، و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان در رمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پایِ کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند، و سخت استوار بود، و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت، و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت. و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد – و بر دو فرسنگ بود ، بسیار مضایق ببایست گذاشت – تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست، و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده‌اند. امیر آنجا فرود آمد ولشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند، و همه شب کار می‌ساختند و منجنیق می‌نهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان {ص۱۴۲} کردند و سُمج گرفتند از زیر دو برج که برابرِ امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره‌ها که از آن سخت‌تر نباشد، و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی، و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت‌تر بود، روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت‌تر پیوستند، و نیک جِد کردند هردوجانب که از ان هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می‌بردند و خود خوش‌خوش بر اثرِ آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سخت‌تر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند. و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد، و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند، که جان را می‌کوشیدند، و آخر هزیمت شدند، و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر کردند، و زینهار دادند، و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافته‌اند پیش باید آورد، و بسیار سلاح از هر دست بدرِ خیمه آوردند و آنچه از آن بکارآمدتر ونادره‌تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند. و اسیران را یک نیمه به بوالحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند. و فرمود تا آن {ص۱۴۳} حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوى نسازد.

    «و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها پذیرفتند، درمیش‌بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته‌یی برافتد، رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود، و برآنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پای‌مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی باز گردانیدند بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است باز دهد. درمیش‌بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد، و چون امیر در ضمانِ سلامت بهرات رسید بخدمت آنجا آمد وخلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت.

    «چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوالِ خویش بنشاند و بهرات بازگشت. و به مارآباد {ص۱۴۴} که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح ازان غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نباید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش درمیش‌بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبدالغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین‌داور دیده بود که «جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد»، و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید.

    «و این قصه غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه، و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. و امیر محمود رضی الله عنه بدوسه دفعت هم از آن راه زمین‌داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائمِ وی که از آنِ جوانان. و بروزگار سامانیان مقدَّمی که او را بوجعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بوالحسنِ سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدَّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردمِ خویش یاری داد، و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار وتولک {ص۱۴۵} بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. وهمگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

    «و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم رضی الله عنه یکی آن است که بروزگار جوانی که بهرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحانِ خادم فرودِ سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههایِ نبهره نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بامِ خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه، از انواع گرد آمدنِ مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها وامیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

    و امیر محمود هر چند مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش میشمردی و اِنها میکردی. مقرر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان ومطربان {ص۱۴۶} و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی، تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را بنامه‌ها مالیدی و پندها میدادی، که ولیعهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده وی نیز بر پدر داشت، هم ازین طبقه، که هر چه رفتی باز نمودندی. و یکی از ایشان نوشتگینِ خاصه خادم بود که هیچ خدمتکار بامیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حره ختلی عمتش خود سوخته او بود.

    «پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند، و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کرانِ حوض از چپ این خانه است؛ و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.

    «و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگینِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را – که تازَنده‌یی بود از تازندگان که همتا نداشت – بگوی تا ساخته آید که برای مهمی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد. نوشتگین گفت فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و بخط خویش ملطفه‌یی نبشت بامیر مسعود و این حالها باز نمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک {ص۱۴۷} ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند. امیر این کار را سخت زود گیرد چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت خیلتاش آمد؟ گفت آمد، بوثاق نشسته است. گفت دویت و کاغذ بیار. نوشتگین بیاورد، و امیر بخط خویش گشادنامه‌یی نبشت برین جمله:

    «بسم الله الرحمن الرحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هرکس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود، و بردست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه‌یی بر چپ، به درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت باز گردد چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیلِ قتلغ تگین حاجبِ بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش بکار است، و اگر محابایی کند جانش برفت، و هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا بموقعِ رضا باشد، بمشیه الله وعونه، والسلام.»

    «این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه {ص۱۴۸} را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی، و این حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم و بازگشت. امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک‌رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به‌گزین کردن اسب روزگاری کشید، و روز را می‌بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.

    و آن دیوسوارِ نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطَّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند، وکس ندانست که حال چیست.

    و بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ، و امیر مسعود در صفه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ‌تگینِ بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حُجّاب و حشم و مرتبه‌داران. وخیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس در کش گرفت و اسب بگذاشت. و در وقت قتلغ‌تگین بر پای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت. قتلغ [تگین] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت چه باید کرد؟ امیر گفت هر فرمانی که هست بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا در آن خانه و دبّوس درنهاد و {ص۱۴۹} هردو قفل بشکست و درِ خانه باز کرد و دررفت. خانه‌یی دید سپید پاکیزه مُهره زده و جامه افگنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست، و این بی‌ادبی بنده بفرمانِ سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم باز گردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی اکنون بفرمان ما یک روز بباش، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت فرمان‌بردارم هر چند بنده را این مثال نداده‌اند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردمِ سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان بر فتند. و پس خیلتاش را قتلغ‌تگینِ بهشتی و مشرف و صاحب برید گِردِ همه سرایها برآوردند و یک‌یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که اِنها کرده بودند. پس نامه‌ها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود رضی الله عنه بشهر باز آمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود بتمامی باز گفت و نامه‌ها نیز بخوانده آمد، امیر محمود گفت، رحمه الله علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جست و جویها فرا بُرید.

    «و هم بدان روزگارِ جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگِ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین {ص۱۵۰} ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست، روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرَسکَن و ازان بیشه‌ها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر انجا بگذشتی به بُست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوهِ دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی به مردی ومکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.

    «و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مُقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند – و آن قصه دراز است – در حدودِ کیکانان پیشِ شیر شد، و تبِ چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه‌یی سطبرِ کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی {ص۱۵۱} آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوه خویش کردی، تا شیر می‌پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه‌کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا در آمدندی و بشمشیر و ناچَخ پاره‌پاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبَرِ سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، اما امیر ازان ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوه کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه بادِل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرودافشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندى وشمشیردار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، در آمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد، و همه حاضران بتعجب بماندند و مقرر شد که آنچه در کتاب نوشته‌اند از حدیث بهرام گور راست بود.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha