کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چنین آورده‌اند که فضل وزیر مامون خلیفه بمرو عتاب کرد باحسینِ مُصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد. حسین گفت: ایّهاالوزیر، من پیری‌ام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرراست، اما پسرم طاهر از من بنده‌تر و فرمانبردارتر است. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت ودلگیر، اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم، گفت ایَّد اللهُ الوزیر، امیرالمؤمنین او را از فرودست‌ترِ اولیا و حشمِ خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که {ص۱۷۰} بدان دل برادرش را، خلیفه‌یی چون محمدِ زبیده، بکشت. و با آن دل که داد آلت و قوه و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اول بود. من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تراست. فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند سخت خوش آمدش جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد»، و ولایت پوشنگ بدو داد، که حسین به پوشنج بود.

    و از حدیث حدیث شکافد، در ذوالرباستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصه‌یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود: چون محمدِ زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی بمرو بماند، و آن قصه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی بمشهدِ من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی، و هرچند بر ایشان نمانَد تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت سخت صواب آمد، کدام کس را ولی عهد کنیم؟ گفت علی بن موسی الرضا که امامِ روزگار است و بمدینه رسول علیه السلام میباشد. گفت پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و برسبیلِ خوبی بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا {ص۱۷۱} کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخط خویش ملطتفه‌یی باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و بفضل داد. فضل بخانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت بعلویان، آن کار را چنانکه بایست بساخت و مردی معتمد را از بِطانه خویش نامزد کرد تا با معتمد مامون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود اما هم تن درداد، از آنکه از حکم مامون چاره نداشت، و پوشیده و مُتنکِّر ببغداد آمد. و وی را بجایی نیکو فرود آوردند.

    پس یک هفته که بیاسوده بود، در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه بخط مامون بر وی عرضه کرد و گفت نخست کسی منم که بفرمان امیرالمؤمنین خداوندم ترا بیعت خواهم کرد. و چون من این بیعت بکردم با من صدهزار سوار و پیاده است همگان بیعت کرده باشند. رضا روَّحه الله دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند چنانکه رسم است. طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت این چیست ؟ گفت راستم مشغول است به بیعت خداوندم مأمون، و دست چپ فارغ است، ازان پیش داشتم. رضا {ص۱۷۲} از آنچه او بکرد او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار. او را تا بمرو آوردند و چون بیاسود مامون خلیفه در شب بدیدار وی آمد، و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت بازگفت. مامون را سخت خوش آمد، و پسندیده آمد آنچه طاهر کرده بود. گفت ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم. و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مامون او را ولی عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامه‌ها نبشتند و کار آشکارا شد. و مامون رضا را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت یا امیرالمؤمنین فضلِ سهل بسنده باشد که او شغل کدخدایی مرا تیمار دارد، و على [بن ابی] سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه‌ها نویسد. مامون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذوالریاستین ازین گفتندی و على [بن ابی] سعید را ذوالقلمین. آنچه غرض بود بیاوردم ازین سه لقب، و دیگر قصه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست.

    و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هرچه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زِبَرِ همگان {ص۱۷۳} نشاندن و بمجلسِ شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان‌تر خود مردم نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت، و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفکندند و بغزنین آوردند موقوف‌شده، و قصه‌یی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای‌مردی‌ها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز می‌کردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البته نمی‌شنود، و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی – و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده – تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند ، و غازی از در {ص۱۷۴} درآمد، و مسافت دور بود تا صُفه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید». و بهیچ روزگار هیچ سپاہ‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حجّاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد گفت «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد، و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می‌سازند. و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رای عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فرا پشت او کردند. برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت.

    و استادم بونصر رحمه الله علیه بهرات چون دل شکسته‌یی همی‌بود، چنانکه باز نموده‌ام پیش ازین، و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل‌گرم کرد تا قویدل‌تر شد. و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت. و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی {ص۱۷۵} هرچند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده در وکالتِ درِ این پادشاه. و طارمِ سرایِ بیرون دیوان ما بود، بونصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشن‌تر بوده است، بنشست. و خواجهٔ عمید ابوسهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد، و بوسهلِ همدانی آن مهترزادهٔ زیبا که پدرش خدمت کرده [است] وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً مکرماً بر جای است، و برادرش بوالقاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بومحمدِ دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده، در چپ طاهر بنشستند. و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه. و عراقیِ دبیر، بوالحسن، هر چند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی، و محلی تمام داشت در مجلسِ این پادشاه؛ این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم تَرک چنانکه در میانه هردو مهتر افتاد در پیشِ طارم و کار راندن گرفت. و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی، واگر نامه بایستی از وی خواستندی. وندیمان {ص۱۷۶} که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات مُلک که بنامه پیوستی هم بابونصر گفتندی، تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند، مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهر نامه مظالمی یا عنایتی یاجوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی.

    چون روزی دو سه برین جمله ببود، امیر یک روز چاشتگاهی بونصر را بخواند – و شنوده بود که در دیوان چگونه مینشینند – گفت نام دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده‌اند و آنکه با ما از ری آمده‌اند، تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد، امیر گفت: عُبیدالله نبسهٔ بوالعباسِ اسفرایینی و بوالفتح حاتمی نباید، که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت «زندگانی خداوند دراز باد،عبیدالله را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را، و او برنایی خویشتن‌دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده خداوند است.» گفت همچنین است که همی گویی، اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده‌اند از جهتِ مرا در دیوانِ تو، امروز دیوان را نشایند. بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی؟ گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد {ص۱۷۷} که غمناک شوند – و زو کریم‌تر و رحیم‌تر کس ندیده بودم – و گفت که ما آنچه باید بفرماییم، عبیدالله چه شغل داشت؟ گفت : صاحب‌بریدیِ سرخس، و بوالفتح صاحب‌بریدیِ تخارستان. گفت بازگرد. بونصر بازگشت. و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم، امیر آواز داد، عبیدالله از صف پیش آمد، امیر گفت بدیوان رسالت میباشی؟ گفت می‌باشم. گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم گفت صاحب بریدی سرخس . گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم، اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است، و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است. و تو پیش ما بکاری، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. عبیدالله زمین بوسه داد و بصف بازرفت. پس بوالفتح حاتمی را آواز داد، پیش آمد، امیر گفت مشرفی می‌باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی، و ترا اختیار کرده‌ایم، و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد. پس بونصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت نیک آمد. و بار بگسست. و بدیوان باز آمد استادم و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت، و هردو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست، ومن که بوالفضلم از استادم شنودم. و همگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

    و شغلها وعملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. و [صاحب] بریدیِ سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود ، شغلی بزرگ با نام، بطاهر دبیر دادند و صاحب‌بریدی  قهستان ببوالحسنِ عراقی. {ص۱۷۸} و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهرهٔ همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود، کدام همَّت باشد برتر ازین؟ و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند پس از ان عملها و مشاهره‌ها یافتند.

    و طاهرِ دبیر چون مترددی بود از ناروایی کارش و خجلت سویِ او راه یافته، و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود باز گشتی و بسر شراب و نشاط باز شدی، که برّی و نعمتی بزرگ داشت، و غلامان بسیار، نیکو رویان؛ و تجمّلی و آلتی تمام داشت.

    یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جملهٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بونصر را بباید گفت تا منشورهای ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد وبونصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربِّدی بازگشت و وکیلِ درِ خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «باتو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوى بونصر، باید که چون از دیوان بازگردی گذر سوی من کنی.» من باستادم بگفتم، گفت بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم نزدیک او رفتم – و خانه بکوی سیمگران داشت در شارستان بلخ – سرایی دیدم چون بهشت آراسته و تجملی عظیم، که مروتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت. و مرا با خویشتن {ص۱۷۹} در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه زنان. و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف. دست بکار بردیم ونشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت خزینه‌دارش بیامد و پنج تا جامهٔ مرتفع قیمتی پیشِ من نهادند و کیسه‌یی پنج هزار درم، و پس برداشتند. و بر اثرِ آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.

    پس دران میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجهٔ عمید بونصر را و حشمت بزرگی که یافته است از روزگار دراز، اما مردمان می‌دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می یابند. هرچند ما دو تن امروز مقدَّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهتر ویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود بزرگتر ازین که دارم. تا آنگاه که فرماید چشم دارم چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشورِ مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من ازان گفت که او را و دیگران را مقرر است که بمعاملات و رسومِ دواوین و اعمال و اموال به از وی راه برم. اما من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت آزارم آمد. و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی باز نمایی.» در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداحِ بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. {ص۱۸۰} سحرگاهی استادم مرا بخواند. برفتم و حال باز پرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید رضی الله عنه و گفت «امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت سوادی کرده‌ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان باز آمدیم، بونصر قلم دیوان برداشت ونسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنیِ اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید. و منشور بر سه دسته کاغذ بخط من مُقَرمَط نبشته شد، و آن را پیشِ امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و از آن منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست و پس ازان تا آنگاه که بوزارتِ عراق رفت با تاشِ فراش، نیز در حدیثِ کتابت سخن بر ننهاد و فرود ننهاد. هر چند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگزاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس از آن میان هردو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت، بهم نشستند و شراب خوردند، که استادم در چنین ابواب یگانهٔ روزگار بود با انقباضِ تمام که داشت، علیه رحمه الله و رضوانه.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha