کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود، که بر عادتِ روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی، که این مهتر را رضی الله عنه با این جامه‌ها دیدندی بروزگار و از ثقات او شنیدم، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران، که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می‌پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی: {ص۱۹۲} سبحان الله! این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکَر و بجد مردی! – و مردیها و جدهای او را اندازه نبود، و بیارم پس از این بجای خویش – و چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه‌خانه دادندی.

    این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک می‌شدند، و طبلی بود که زیر گلیم می‌زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بران واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، أما چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است.

    و چون دهل درگاه بزدند نمازِ پیشین خواجه بیرون آمد و اسبِ وی بخواستند و بازگشت. و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند می‌آمدند و نثار می‌کردند. و بومحمد قاینیِ دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسمِ کثیر میکرد بفرمانِ امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت، و اعتماد من بر شما آن است که بود، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان ومحرران را بیاورد. گفتند فرمان‌برداریم. وبونصر بُستیِ دبیر که امروز بر جای است، {ص۱۹۳} مردی سدید و دبیری نیک و نیکو خط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرمِ عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحِثّی رفت و بزرگ مالی یافت. و بومحمد و ابراهیم گذشته شده‌اند ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان، و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دامَ تمکینُه صاحب دیوان رسالت وی بود. و بوعبدالله پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار میکرد. و این بوعبدالله بروزگار وزارت خواجه صاحب‌بریدِ بلخ بود و کاری با حشمت داشت، و بسیار بلا دید در محنتش و امیرکِ بیهقی در عزل وی از غزنین بتسجیل برفت، چنانکه بیاوردم، و مالی بزرگ از وی بستدند.

    و دیگر روز، سه‌شنبه، خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد. مصلای نماز افگنده بودند نزدیک صدرِ وی از دیبای پیروزه، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته کاغذ و درج سبک، چنانکه وزیران را برند و نهند. و برداشت و آنجا نبشت که: «بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین، والصلوه على رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین، و حسبی الله و نعم الوکیل. اللهم اعِنّی لما تحب و ترضی برحمتک یا أرحم الراحمین. لیطلق على الفقراء و المساکین شکرا لله رب العالمین من الورق عشره آلاف درهم و من الخبز عشره آلاف و من اللحم خمسه آلاف و من الکرباس عشره آلاف ذراع »، و آن را بدویت‌دار انداخت و در ساعت امضا کرده. پس گفت متظلّمان را و ارباب حوائج را بخوانند. چندتن پیش {ص۱۹۴} آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و درِ سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست، هر کس را که شغلی است می‌باید آمد. و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند. و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم نشسته برین دست و بر آن دست. روی بدیشان کرد و گفت «فردا چنان آیید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن و حوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. و احمدِ حسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرا نستاند. باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند.» هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فرو ماندند. خواجه برخاست و بخانه رفت، و آن روز تا شب نیز نثار میآوردند. نماز دیگر نسخت‌ها بخواست و مقابله کرد با آنچه خازنانِ سلطان و مشرفانِ درگاه نبشته بودند و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند، بی‌اندازه مالی از زرینه و سیمینه و جامه‌های نابریده و غلامان ترکِ گرانمایه و اسبان و اشترانِ بیش‌بها و هر چیزی که از زینت و تجمل پادشاهی بوَد هر چه بزرگ‌تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت «خواجه مردی است تهیدست، چرا این باز نگرفت؟» و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت {ص۱۹۵} بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت، و عبدوس بازگشت.

    و دیگر روز، چهارشنبه هفتم صفر، خواجه بدرگاه آمد. و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود با نام و حشمتِ تمام. چون بار بگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار می‌راند چنانکه او دانستی راند. وقت چاشتگاه بونصر مشکان را بخواند، بدیوان آمد، و پیغام داد پوشیده به امیر که شغلِ عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است. و بوسهلِ زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه‌ترِ کارهاست. بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد. امیر اشارت کرد سوی بوسهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت. بوسهل زمین بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سراییِ درونی و یکی بیرونی، بجامه‌خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند. بیامد و خدمت کرد. امیر گفت «مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارتِ وی کار کرد، و در کار لشکر که مهم‌ترِ کارهاست اندیشه باید داشت.» بوسهل گفت فرمان‌بردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد. و خواجه او را زیردستِ خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت. و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان و اولیا و حشم بخانهٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و بی‌اندازه مال بردند. وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه {ص۱۹۶} فرستاد.

    و دیگر روز بوسهلِ حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اِشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش ازین شغل اِشراف بدیشان داده بودند شاگردانِ وی باشند با همه مشرفان درگاه، و پیش امیر آمد و خدمت کرد. امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است، و دوستداری و اثرها نموده‌ای در هوای دولت ما. این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم، و بازگشت و بدیوان رفت. خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم، و سخت بسیار نیکویی گفت، و وی را نیز حق گزاردند. و آنچه آوردند بخزانه فرستاد.

    و کارِ دیوانها قرار گرفت. و حشمتِ دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یاد نداشت. و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت. و خواجه آغازید هم از اول بانتقام مشغول شدن و ژکیدن، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسمِ کثیرِ معزول شده از شغلِ عارضی و بوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ندیمان بودند. و ایشان را قصدی رفته بود که بیاورده‌ام پیش ازین اندر تاریخ. حصیری خود جباری بود، بروزگار امیر محمود از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دو بار لت خورده. و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلامِ وی خریده. و بیارم پس ازین که بر هر یکی از اینها چه رفت.

    روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت فاخر و بزرگ راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق وغلامان {ص۱۹۷} و بدره‌های درم و جامه‌های نابریده و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب على قریب را داده بودند بدرِ گرگان. چون بار بگسست امیر فرمود تا حاجب بلگاتگین را بجامه‌خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و منجوق و غلامان و بدره‌های سیم و تخته‌های جامه در میانِ باغ بداشته بودند، و پیش آمد با خلعت: قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت. و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، و خواجه وی را بسیار نیکویی گفت. و بخانه باز رفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گزاردند. و حاجب بزرگی نیز قرار گرفت برین محتشم، و مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری‌تر و جوانمردتر کم دیدند اما طیرگی قوی بر وی مستولی بود و سبُکی که آن را ناپسند داشتند، و مرد بی عیب نباشد، الکمال لله عز وجل.

    و فقیه بوبکر حصیری را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مَرَدَّ لقضاءِ الله عزّ و جل. چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغِ خواجه علىِ میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده – و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند – و تا میانِ دو نماز خورده {ص۱۹۸} وانگاه بر نشسته و خوران خوران بکوى عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصِ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم. حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت ای ندیمِ پادشاه مرا به چه معنی دشنام میدهی؟ مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجهٔ بزرگ است. حصیری خواجه را دشنام داد و گفت « بگیرید این سگ را تا کرا زهرهٔ آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قوی‌تر بر زبان آورد، و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد. که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند – و خردِ تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه‌یی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوستِ نیک – و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا ازین حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است سه باز دهد. و برفتند. مرد که بر ایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی، چه چاکرانِ {ص۱۹۹} بیستگانی‌خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند – و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر – آمد تازان تا نزدیکِ خواجه احمد و حال بازگفت به ده پانزده زیادت، و سر و رویِ کوفته و قبایِ پاره‌کرده بنمود. و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می‌جُست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانبِ وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد. و چون خاک یافت مراغه دانست کرد.

    و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای‌پرده و همه آلتِ مطبخ و شراب‌خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد هم بباید داد که مهم است و تاخیر برندارد. بلگاتگین گفت فرمان‌بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود. امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند. به درِ طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است؟ بونصر مشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رایِ شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را : {ص۲۰۰} «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بیاید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده می‌گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ نداشت پیرانه‌سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمنِ خویش گرداند. اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرط‌های ملکانه رفت و بنده بعد فضل الله تعالی جان از خداوند باز یافته بود فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آبِ این کار پاک بریخت، و وی در مهد از باغ میامد دُردی آشامیده، و در بازارِ سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلا، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکرِ احمدم صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفافِ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا بقلعتی که رای عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می‌جهاند. و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانهٔ معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است، والسلام.»

    امیر چون رقعه بخواند بنوَشت و بغلامی خاصه داد که دویت‌دار بود گفت نگاه دار، و پیل براند. و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده {ص۲۰۱} چه بیرون آید. بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریارق سالار هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن – و با خاصگان میرفت – پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیکِ پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بونصر مشکان را بخواند، نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت خداوند می‌بخوانَد. و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان باز نیامد و سوی خانهٔ خواجهٔ بزرگ احمد رفت و بومنصورِ دیوان‌بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز بایدگشت. و بازگشتیم.

    و من بر اثرِ استادم برفتم تا خانه خواجهٔ بزرگ رضی الله عنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟ گفت بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانهٔ خواجه آورد و بایستانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمده‌اند و سوار ایستاده‌اند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار نداده‌اند مگر خواجه بونصر مشکان که آمد و فرود رفت. و من که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم] تا نزدیکِ چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بوعبدالله پارسی برملا گفت که خواجهٔ بزرگ {ص۲۰۲} میگوید «هر چند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگرنه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند فرمان‌برداریم بهر چه فرماید، اما مسامحتی به ارزانی دارد، که داند که ما را طاقت ده‌یکِ آن نباشد. بو عبدالله بازگشت و میامد و می‌شد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را بحَرَس باید بُرد، و خلیفتِ شهر هر دو را بحرس برد و باز داشت، و قوم بازگشت، و استادم بونصر آنجا ماند بشراب. و من بخانهٔ خویش باز آمدم.

    پس از یک ساعت سنکوی وکیلِ در نزدیک من آمد و گفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بوالفضلی و عرضه دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیکِ خواجه، چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند. و خواجهٔ بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب باز گرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدنِ بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن‌شناسی نهاده نیاید.» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر {ص۲۰۳} کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم بخوانَد، و غرض بحاصل شود، پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم بنده بونصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم، دوات‌دار را گفت بستان، بستد و بامیر داد چون بخواند مرا پیشِ تخت روان خواندند و رقعت بمن باز داد و پوشیده گفت «نزدیک بونصر باز رو و او را بگوی که نیکو رفته است و اِحماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس‌فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و باخواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم وسنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نمازِ خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند. رفتم. خالی نشسته بود گفت چه کردی؟ آنچه رفته بود تمامی با وی بازگفتم. گفت نیک رفته است. پس گفت این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد. اما این پادشاهِ بزرگ راعی حق‌شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دلِ او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفته‌یی بر وی چنین مذلَّتی رسد بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نُمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و {ص۲۰۴} مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هریک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت: برِ ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادتِ بنده آن است که پیشِ خدمت خداوند باشد، ولکن خداوند به وی چند نامهٔ مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها، گفت یاد دارم، و مزاح میکردم. و گفت «نکته‌یی چند دیگر است که در آن نامه ها می‌باید نبشت، بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام»، و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردنِ پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد، خالی کرد، و قوم دور شدند، من پیشِ مهد بایستادم، نخست رقعهٔ خواجه با من باز راند و گفت حاجب رفت تا دلِ خواجه باز یابد و چنین مثال دادم، که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. اما حصیری را بنزدیکِ من آن حق هست که از ندیمانِ پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دستِ آن نخواهم {ص۲۰۵} داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفته‌ایم که ایشانرا می‌ترساند و توقف میکند چنانکه تو دررسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم توقُّف باید کرد در فرمانِ عالی بجای آوردن چندان که من خواجهٔ بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هر چند به یک چیز آبِ خود ببری و دوستان را دل‌مشغول کنی. جواب داد که نه وقتِ عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.

    پس مرا بار خواستند و در وقت بار دادند. در راه بوالفتحِ بُستی را دیدم خَلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، و راه بر من بگرفت گفت قریبِ بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی، که دائم دلِ خواجهٔ بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم، خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهماتِ ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه‌ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می‌نگردد. آمده‌ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت {ص۲۰۶} «سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم، ولکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمدِ حسن را فراموش کرده‌اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگِ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بوعبدالله پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعتِ تو نخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبدالله، برو هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبدالله را آواز داد تا بازگشت. و خالی کردند چنانکه دو بدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غُلو کردن ناستوده است و بزرگان گفته‌اند العفو عند القدره، و بغنیمت داشته‌اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد عز ذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستایِ هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و {ص۲۰۷} ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است، محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم، که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جان خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دلِ او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد. و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا باز دارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنامِ خزانهٔ معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد. و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود باز نمودم و فرمان تُراست، که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»

    چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده مانَد. گفت «چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم، و وی بوعبدالله پارسی را می‌فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند. و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان، و دست بکار بردیم. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم {ص۲۰۸} زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. گفت بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم بوالفتح را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر می‌بایست که مالشی یابد یافت، و حقِ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو می‌نگرد بر قانونِ امیر محمود. اگر بیند وی را نیز عفو کند. گفت کردم، بخوانندش. بخواندند و با آن جامه خَلَق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد، خواجه گفت از ژاژ خاییدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مَشک و ستورگاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند، و پیش آمد و زمین بوسه داد، و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، و پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه باز فرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بوالفضل، بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِهم آن را که او پیش گرفته است. و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکرانِ وی را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.

    من بازگشتم و کارِ رفتن ساختم و بنزدیکِ وی بازگشتم، ملطفه‌یی بمن داد بمُهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطَّفه نزدیکِ آغاجیِ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیکِ {ص۲۰۹} سرای‌پرده. وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تختِ روان بود در خرگاه، خدمت کردم، گفت «بونصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده‌ای سخت صواب است. و ما اینک سوی شهر میاییم آنچه فرمودنی آید بفرماییم.» و آن ملطفه بمن انداخت، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر اُستادم را بدیدم وخواجهٔ بزرگ را ایستاده خدمتِ استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت؟ حال باز گفتم، گفت بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند، و خواجه بر راستِ امیر بود و بونصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد. و امیر با خواجه سخن می‌گفت تا نزدیکِ باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتن‌شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می‌باید کرد بنده بر زبان بونصر پیغام {ص۲۱۰} دهد. گفت نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارمِ دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همتِ عالیِ وی سزید دلِ بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزیَد در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هر چند مردی است گزاف‌کار و گزاف‌گوی، پیر است و حقِ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدارِ یگانه بوده است خداوند را، و بسببِ این دوستداری بلاها دیده است. و پسرش بخردتر و خویشتن‌دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دوتن در بایستنی زود زود بدست نیایند. و امروز می‌باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته در رسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رای عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را بحَرَس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطی بداده‌اند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید. اگر رای عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود.

    بونصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد، و امیر را سخت خوش آمد {ص۲۱۱} و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه] باید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان باز دهد.» و بونصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق و درِ سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدرِ حَرَس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیکِ خواجه آوردند. چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند. و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست – و نیکوسخن پیری بود – تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم برین زیّ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیِّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه باز آمدند بکوى علاء با کرامت بسیار. و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته، و من که بوالفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است مکافاتِ خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم.» من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی، و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و {ص۲۱۲} هر دو تن شکر کردن گرفتند. بونصر گفت «پیداست که سعی من در آن چه بوده است، سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بونصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبه‌یی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بُنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه‌خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفته‌اند مگر خواجه بوالقاسم پسرش که بر جای است، باقی باد، رحمه الله علیهم أجمعین.

    و هر کس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است، تا مقرر گردد که این چه بزرگان بوده‌اند. و من حکایتی خوانده‌ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین مانَد که بیاوردم اما هول‌تر ازین رفته است، واجب‌تر دیدم بآوردن که کتاب، خاصه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن می‌شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد ان شاء الله عز و جل.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha