رباعی شمارۀ ۱۱۱
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش
رباعی شمارۀ ۱۱۲
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش
رباعی شمارۀ ۱۱۳
در دبستان دوش از غم و شیون خویش
میگشتم و میگریستم بر تن خویش
آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش
و آلود اشکم همه پیراهن خویش
رباعی شمارۀ ۱۱۴
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق
رباعی شمارۀ ۱۱۵
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمیبارد جان
بخشای که از زمین نمیروید دل
رباعی شمارۀ ۱۱۶
ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل
یاد لب تو نقش نهانخانهٔ جان
نور رخ تو شمع سراپردهٔ دل
رباعی شمارۀ ۱۱۷
زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
باری چو نهای غائب از آن ماه ای دل
عذر من مستمند میخواه ای دل
رباعی شمارۀ ۱۱۸
ای آروزی روان وای داروی دل
با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل
نقش صنم چین به بر توست خجل
بُتگر نکند پیکر نقشت …
رباعی شمارۀ ۱۱۹
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام
رباعی شمارۀ ۱۲۰
برخیز و بیا که هجره پرداختهام
وز بهر تو پردهٔ خوش انداختهام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کین هر دو ز دیده و ز دل ساختهام