ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
صد شکر که یادت همه از یادم برد وین هستی موهوم ز بنیادم برد گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت رفتم که دمی آه کشم بادم برد
در وادی معرفت نه گیر است و نه دار کانجا همه بر هیچ نهٰادند سوار رفتم که زمعرفت زنم دم، گفتا دریا به دهان سگ مگردان مردار