تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی
گلی بودی از هر گیا بی بهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری