کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بردکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و برنگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست، و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هر چند تجسس کردند پدید نیامد، وی ازان غمناک و باندیشه شد که این چه شاید بود، چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمی دانست، و آنک لختی دانست نیارست گفت، پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت،

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha