وزیر گفت: آورده اند که در کوههای شهر همدان، حمدونگان بسیار بودند و ایشان را مهتری بود روزبه نام کاردیده وگرم و سرد چشیده و نیک و بد بدو رسیده و جهان گردیده همیشه روزگار به تدبیر و حکمت گذاشتی و رعایت رعیت بر خود لازم و فریضه پنداشتی.
روزی بر بالای کوهی، بر سنگی نشسته بود و در شهر نظاره می کرد. گوسفندی دید که با زنی به سرو بازی می کرد. روز به یاران را آواز داد و گفت: کاری شگفت می بینم. یاران نگاه کردند. گشنی دیدند در راهی با زنی به سرو بازی می کرد. گفتند: گوسفندی با زنی بازی می کرد. گفت: این کار بی تعبیه ای نیست و هر آینه بدین سبب آسیبی به روز گار ما رسد. مصلحت آن است که زن و فرزند از این کوه بیرون بریم و به جایی دیگر نقل کنیم. حمدو نگان گفتند: اگر گوسفندی با زنی بازی کند، آن را چه اثر بود و ضرر آن چگونه به ما راجع شود؟ روزبه گفت: مرا بر شما حق سلطنت و امارت است و شما را بر من حق دوستی و رعایت. آنچه بر من واجب است بجای می آرم. اگر بر قول من اعتماد نمائید، شما را بهتر باشد. من باری بر گفت خود می روم و هم در وقت، زن و فرزند از آن کوه برگرفت و به موضعی دیگر رفت. حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنیدند و گفتند: او پیر و فرتوت است و ندانستند.
هرچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت پخته آن بیند
و دیگری را بر خود امیر کردند و زمام مصالح و امر و نهی خود بدو سپردند. چون روزی چند بر این حال بگذشت، روزی آن گوسفند مر زن را سرویی زد. زن از آن متالم شد، سنگی بر سر گوسفند زد. گوسفند از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش بیفتاد. چون به هوش باز آمد، کینه در دل گرفت. تا روزی زن را برابر دیواری دید، حمله برد و سرویی زد چنانکه با دیوار بایستاد. زن در دست آتش افروخته داشت، بر گوسفند زد، پشم گوسفند در گرفت. گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه افکند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت و پیلان بعضی مجروح شدند و بعضی مجروح شدند و بعضی هلاک گشتند. این خبر به سمع پادشاه رسید، از آن سبب متالم شد. مهتر پیلبانان را بخواند و گفت: تدبیر پیلان چیست؟ مهتر پیلبانان گفت: تدبیر آنست که بر آنچه سوخته است، صبر کنی و آنچه مجروح است، پیه و حمدونه در مالی تا نیکو شود پادشاه لشکریان را مثال داد تا هر چه در آن کوه حمدونه یابند به تیر و سنگ بزنند و پیه ایشان بیرون کنند و در پیلان مالند. مردم حشر بیرون رفتند و از نشیب و بالای کوه در آمدند و تیر و سنگ روان کردند. حمدونگان از آن حال متحیر شدند و آواز دادند: باری بگوئید که سبب کشتن و خستن ما چیست؟ چندین سال است که ما در این کوه متوطنیم و هیچ آفریده را از ما رنجی نبوده است که بدان سبب مستوجب تعرض و سخط شویم. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. حمدونگان گفتند: ما سزاوار زیادت ازین بلائیم، چون سخن پیر و مهتر خویش نشنیدیم.
وزرا گفتند: اکنون تدبیر ما چیست؟ و چگونه می باید به استقبال این مهم شتافتن؟ گفت: مصلحت آن است که هر روز یکی از ما به خدمت رود و در مکر زنان و غدر ایشان حکایتی روایت کند تا بود که این داهیه عظیم و واقعه جسیم مندفع گردد و صفرای این حادثه که عارض شده است، به سکنگبین حکمت تسکین یابد و این سیاست در تاخیر و توقف افتد و به حبس مجرد کفایت شود و ایام نحوس به اوقات سعود بدل شود و لطایف ربانی به تایید آسمانی نازل شود و فرزند شاه از هلاک خلاص یابد.
تا بعد از آن زمانه جافی برای او
اندر قدح چه افکند از تلخ و شور خویش
چون اتحاد کلمات هر هفت وزیر بر تمهید اسباب خلاص و استخلاص شاهزاده قرار گرفت، یکی از آن هفت که ماه فطنت و تیر فکرت بود، سیاف را گفت: سیاست شاهزاده در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و مصلحتی که روی نموده است، پیش آینه خاطر او بدارم تا مثال بر چه جمله بیرون آید و فرمان چگونه بود.