کنیزک گفت: در روزگار ماضی و عهود گذشته، بوزنه ای از دنیا اعراض کرد و از اصحاب و یاران تخلف گزید و تجنب اختیار کرد و وطن مالوف و مسکن معهود بگذاشت و دل از اهل و فرزندان برداشت و گفت:
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق و از بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا به جزیره ای رفت که در وی امن و رفاهیت و خصب و فراغت حاصل بود. خالی از مزاحمان و فارغ از قاصدان، ورع و تقوی پیش گرفت و روی به منزل عقبی نهاد. دست در حبل متین طاعت زد و پای قناعت بر وی شهوت و نهمت نهاد. کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزکاری شعار و دثار گرفت. چون در ملک قناعت استقراری یافت و لذت آن بدید، گفت:
کسی که عزت عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید، هیچ ندید
و در آن جزیره، انجیر بسیار بود که تابستان و زمستان به تر و خشک آن روزگار گذاشتی. چون مدتی بر آن بگذشت، اتفاق را ابتدای فصل خزانی درآمد و آفتاب دینارگون از مرحله سنبله در کفه میزان استقامت یافت و زر روز با سنگ شب تساوی پذیرفت و زبان ایام گفت:
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
هنگام دعت و آسایش و روزگار ذخیرت و غنیمت است. فرصت را عزیز دار و از بهر ایام مستقبل ادخاری واجب شمر. انجیر تمام رسیده است و نضج بر کمال یافته و چون رطب بر شاخ نخل و عسل در کندوی نحل، حلاوت و دسومت در وی مزاج پذیرفته و چون عتیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته.
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک، مخمورست
خیز تا سوی باغ بشتابیم
کز می و میوه اندرو سورست
بوزنه گرد انجیر ستان می گشت و یک یک را مطالعه می کرد. بعضی به کار می برد و بعضی برای ذخیره ایام مستقبل خشک می کرد تا چون حریف خریف عربده آغاز کند و دست زمستان از کمال آسمان تیر ز مهریر گشادن گیرد و آسمان از کمان قوس، پنبه زدن سازد و طبیعت عالم از آب حوض ها، جوشن زمردین ساختن گیرد و اوراق اشجار که از حدت زخم نیش عقرب در تب غب افتاده باشند و در بحران یرقان غموم به خفقان سموم رسیده و زردی بر اشجار و لرزه بر شاخسار پدید آمده، از آسیب صرصر زمستان ریختن گیرند و صحرا و مرغزار از برگ و بار خالی و عاطل ماند، مذلت مجاعت که قاصم ظهور شیران و شکننده دل دلیران است، «و الجوع یرضی الاسود بالجیف» او را زبون و مغبون نگرداند و «کاد الفقر ان یکون کفرا» بر نخواند.
این کلمات عقل مرشد در سمع او تکرار می کرد و «اطیب ما یاکل الرجل من کسبه» تقریر می داد. در اثنای این احوال، خرسی از زخم تیر صیاد به هزیمت بجست و از ترس در این جزیره افتاد. چون جزیره ای پر نعمت دید، دل بر توطن نهاد. به انجیرستان درآمد و یک یک درخت مشاهده می کرد. چون شرفات شاخ اشجار از ثمار خالی دید، عجب داشت که چندین انجیر که خورده است و این نعم و فواکه، که در قبض و تصرف آورده است؟ در میان این فکرت و حیرت بر درختی انجیر نگریست، انجیر دید پخته و بوزنه بر وی رفته، بعضی می خورد و بعضی جمع می کرد. خرس چون آن تنعم و رفاهیت و خصب و رغد عیش بدید و حصول کفاف رزق بوزنه و کمال عفاف او معاینه کرد، حسد و حرد بر وی مستولی گشت و حقد و غضبی در باطن دل او ظاهر شد و شرر آتش کینه در دلش شعله زدن گرفت.
حسدوا ولا درج الی درجاتهم
فحسودهم فی عجزه معذور
حسد آنجا که آتش افزود
خرمن عقل و عافیت سوزد
آواز داد که ای برادر، موضعی بغایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج و غم یافته ای. هوای او دل را موافق و غذای او بنیت را ملایم و لایق. دولتی صافی و مملکتی مستخلص. از آمد و شد مزاحمان فارغ و از اختلاف صادر و وارد منزه. قدر این نعم جسیم و ارج این مواهب عظیم می دانی و صدقات و صلات به درویشان می رسانی؟ و دانم که عشر و خمس این غلات و نزل و ریع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی. آخر زکات این ثمرات به مساکین برسان که «سر الناس من اکل وحده» و بزرگان گفته اند:
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
اکنون که حوادث غربت و دواعی هجرت مرا بدین تربت آورد، از لطایف این نعمت مرا نصیبی ده که:
وللارض من کاس الکرام نصیب
و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایام، اکرام اضیاف است و زبان نبوت چنین عبارت کرده است که : «الضیف اذا نزل نزل برزقه و اذا ارتحل ارتحل بذنوب قومه» و رعایت حقوق غربا از مراسم اهل دیانت و خداوندان فتوت است.
هل الدهر یوما بلیلی یجود
و ایامنا باللوی هل تعود
الا قل لکسان وادی الحبیب
هنیئا لکم فی الجنان الخلود
افیضوا علینا من الما فیضا
فنحن عطاش و انتم ورود
بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد، با خود گفت: اگر چند میان من و خرس مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است که به شکل و هیات و سیرت و صورت، مخالف یکدیگریم اما اگر در مقابله این مقدمات و مقامات که او در بیان زبان آورد و به مراعات جنان و مصافات زبان عرض داد، تکلفی نکنم و تلطفی واجب ندارم، سمت بخل را ارتکاب نموده باشم و ساحت روزگار خود را به وصمت بخل و لوث شح، ملوث گردانیده و نص تنزیل را که بدین معنی نازل است، خلاف روا داشته که « و اما السائل فلا تنهر و اما بنعمه ربک فحدث». بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد و خرس را به لطفی جواب داد و گفت: «مرحبا و اهلا و ناقه و رحلا». بنشین و بیاسای و فرودآی و پای افزار بگشای.
و نحن ابوالضیفان نکرم ضیفنا
بالوان اکرام و انواع انعام
پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات، شاخه ها بیفشاند. خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده، انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت. چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید، شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد. الحاح پیش گرفت و گفت: ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر، سلسله شهوت معده مرا درجنبانید. تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود، آن ضیافت سراسر و بال و بز بود. بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود. خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک، مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند، مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر. یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی. بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است. فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده. جواب داد که ای خرس، آن قدر که قوت دو سه روزه من بود، ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم «ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای. اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم، تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که «توتی اکلها کل حین باذن ربها» و مرا سال تا سال، قوام معیشت و نظام کار بدوست. خرس چون این کلمات بشنید، گفت: این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری، چون من اینجا رسیدم، تملک و استیلای تو باطل شد. مدتی درین زرع و ضرع، تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی. اکنون به هیچ حال، ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد. بوزنه گفت: اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی، من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند. «و الله غالب علی امره». جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست. ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد. خرس از استماع این مقدمات در خشم شد. چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید. چون بر سر درخت رسید، شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت.
ولم تزل قله الانصاف قاطعه
بین الرجال و ان کانوا ذوی رحم
این مثل از بهر آن گفتم تا رای صایب و عزم ثاقب شاه را روشن شود که حق- جل جلاله – ظلم نپسندد و هیچ مظلوم را محروم نگذارد. دستور چهارم چون بدانست که شاه، فرزند را سیاست فرمود، جلاد را گفت: سیاست در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تاجیل باز نمایم تا فرمان بر چه جمله بیرون آید.