گوئیم که چون جسم مرکب است و نفس بسیط است و بسیط بر مرکب جاکول است و حالهای جسم مرکب زیر زمانست و هر فائده که جسم پذیرد از صورت و شکل و رنگ و یوی و جز آن بزمان می تواند پذیرفتن، واجب آید از روی اضافت حال نفس بجسم که مر نفس را که بر جسم جاکول است بزمان حاجت نیست و مثل این چنان باشد که هر عددی که آن جفت است بدو نیمه شود و اندرو کسر نیاید و هر عددی که طاق است بدو نیمه نشود تا اندرو کسر نیاید، از بهر آنک جفت مر طاق را مخالف است لاجرم خلاف انسان بوقت بدو قسم کردن پدید آید از بهر آنست که خلاف میان جفت و طاق بدان پدید آید که هر دو را بدو قسم کنی که جفت اول دو است و او مر همه عددها را ترازوست و بدو پدید آید طاق از جفت، و این مثل مر متعلم را فائده آن دهد که بداند که چون جفت بدو نیمه شود بی کسر، پس بباید دانستن که طاق مر جفت را مخالف است، بدو نیمه نشود بی کسر همچنین بسیط که مرکب را مخالف است حال او بخلاف حال مرکب لازم آید، و چون معلوم است که حالهای جسم مرکب زیر زمان است بباید دانستن به حکم ضرورت که حالهای نفس بسیط زیر زمان نیست.
و دلیل بر درستی این قول آنست که نفس مردم تا دانا نشده است مر گرفتن علم را زمان پکار بایدش تا بشنود و بشکل بیرون آرد و بازگوید تا آن علم اندر نفس او صورت بندد، از بهر آنک علم به دو میانجی بدو جسم همی رسد: یکی جسم آموزگار و دیگر جسم او خود که متعلم است، و چون دانا شد آن گاه هر چه فائده پذیرد از عقل خویش بی زمان پذیرد، نه بشنودن حاجت آیدش نه بگفتن مر ذات خویش را، بسبب آنک نه از راه جسدی بدو همی رسد بل کز نفس مجرد او میرسد آن همه علم، باز چون مر کسی را ببایدش گفتن و آموختن آن علم روزگار بایدش تا بگوید آن علم را و شکل بنماید مر آن کسی را که فرود است، بسبب آنک جسم او و جسم شاگرد اندر میان دو نفس آیند و این بیانی روشن است.