پناه تیغ و قلم آفتاب مشرق ملک
توئی که نور تو خورشید را بپوشاند
توئی که حرف مدیر تو هر سحر، گیتی
برای رفع حوادث بر آسمان خواند
کنار بحر زند موج ز آب دیده ی ابر
بگاه آنکه بیان تو شکر افشاند
هزار بار بهر دم زمانه دریا را
ز شرم بخشش دست تو آب گرداند
جهان پناها مدح تو و معانی من
بدولت ابد و عمر جاودان ماند
تو آسمان جلالی روا بود که مرا
عنایت تو ز دام زمانه برهاند
چو در عریء شکوهت سپهر سیر شود
زمین حضرت تو بیدقی فرو راند
که بی مراد مرا دائم از چه رو داد
که بیگناه مرا هر دم از چه رنجاند
ز حضرتیم چرا چند گاه نگذارد
بگوشه ایم چرا چند روز ننشاند
چرا ز چرخ شکایت کنم که گرد جهان
بسان دایه ام گرد نقطه گرداند
شود ملازم حضرت دلم به بنیادی
نظام ملک مهان گر سری بجنباند
همیشه تا بقیاس خرد درست شود
که چرخ داده ی خویش از زمانه بستاند
زمین قدر ترا بر سپهر دستی باد
که در مراتب تو آسمان فرو ماند
مباد خاطر مداحت از مدیح تو خرد
که گنده پیر جهان قدر او نمی داند
بنعمت تو که باد آنکه ز آستان تواش
شکوه جاه تو گه گه چه کنم می راند
که پای جانش تا در رکاب جسم بود
عنان همت ازین آستان نگرداند
تو کامران و نکو نام در زمانه بمان
که در جهان ز تو نام نکو همی ماند