دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
چنین گفت کان تیر بیپر بود
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بیپر تو شیرافگنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
همان زر و سیمست و هم زیورست
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
مر او را کجا ماندی دستگاه
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
که اکنون شود شاه ایران به ده
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زینسان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
کزیشان یکی نیست بیدستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
جوان را شود گوژ بالای راست
گر افزون بود خون بود ریختن
چو افزون کنی کاهش افزون کند
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیرهگون رفت بهرام گور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
همی تاخت باره به آواز چنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چارهجوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
پرستنده را نیز خوان خواستند
همان میزبان را یکی زیرگاه
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
که یابد چنین تازهرو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
همان چامه گویست و لشکر شکن
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
به بهرام گفت ای گزیده سوار
چنان دان که این خانه بر سور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بیدرنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
پدر را چنین گفت کای ماهیار
زبان گرمگوی و دل آزرم جوی
به دانش روان تو پرورده باد
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاهفش
بلنداختر و یکدل و کینهکش
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
همهساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
کزین شیردل چند خواهی نثار
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کمبیش نیست
گر او را همی بایدت جامگیر
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
شکیبا دل و چیز خواننده را
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگزن
تو این فال بد تا توانی مزن
پسندیدی او را به گفتار و خوی
به جان و به دل هست چون دیدهام
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سرایش همه خفته بد چار سوی
نباید که آرند خوان بیبره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تنآسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
سپاه انجمن شد به درگاه بر
هرانکس که تازانه دانست باز
چو دربان بدید آن سپاهگران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
بدین بینوا خانه و مان تو
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
که پیدا نبد هور گیتی فروز
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بدو گفت کای ماه آزادهخوی
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
سه یاقوت سرخ از در شهریار
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرمگوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشنروان
چو بیدار شد ایمن و تندرست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند
چنین داد پاسخ که از مرد مست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
همانگه چو از باده خرم شدند
گزیدند جایی مر او را به ده
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
گشادهدل و شاد از ایوان مه
همیراند گویان به مشکوی خویش