همان شاه شنگل دلی پر ز درد
همی داشت از کار او روی زرد
همان مردم خویش و بیگانه را
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نباشد همی ایدر از هیچ روی
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی
گر از نزد ما او به ایران شود
سپاه مرا سست خواند به کار
به هندوستان نیست گوید سوار
چه بینید این را چه دانید راه
بدو گفت فرزانه کای شهریار
دلت را بدینگونه رنجه مدار
به غمری برد راه و بیدانشی
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد
به راه چنین رای هرگز مگرد
پسانگه بیاید از ایران سپاه
نماند ز ما کس بدینجا درست
نه کشتن بود رنج او را بها
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
به تن زندگانی فزایش نه مرگ
چو بشنید شنگل سخن تیره شد
نه دستور بد پیش و نه رای زن
به بهرام گفت ای دلارای مرد
چو این کرده باشم بر من بایست
کز ایدر گذشتن ترا روی نیست
فروماند بهرام وا ندیشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد
ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست
ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست
و دیگر که جان بر سر آرم بدین
که ایدر بدینسان بماندیم دیر
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
تو از هر سه دختر یکی برگزین
که چون بینمش خوانمش آفرین
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان به چینی پرند
سه دختر بیامد چو خرم بهار
به آرایش و بوی و رنگ و نگار
به بهرام گور آن زمان گفت رو
بشد تیز بهرام و او را بدید
ازان ماهرویان یکی برگزید
همه شرم و ناز و همه رای و کام
بدان ماهرخ داد شنگل کلید
درم داد ودینار و هرگونه چیز
همان عنبر و عود و کافورنیز
به شادی همه نزد شاه آمدند
ببودند یک هفته با می به دست
همه شاد و خرم به جای نشست
چو می بود روشن به جام بلور