چو خورشید بر چرخ بنمود دست
که ای مرد هشیار بییار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهٔ او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
ز نادان و دانا زدی داستان
بیندیش و ماهی به خشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن
چنان دان که مرگش زیانکارتر
به مرگ بدان شاد باشی رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندر میان
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
به دانش جهان را بلند افسری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
به عنبر بیالود خورشید روی
سر خفته از خواب بیدار کرد
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
نشست از بر تخت خود شهریار
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر