یکی عقد گوهر بخواهم گشود
تو را داستانی بخواهم نمود
بگویی که از گنبد تیزگرد
که بربست این فرش بنیادکرد؟
نخستین چه بوده است چو گیتی نبود
که این قرص خورشید روشن نمود؟
بدین سان شب وروز پیدا که کرد
فلک با ستاره هویدا که کرد؟
بدین سبز گنبد بگو تا که اند
چو گویی بگو تا زبهر چه اند؟
که از چارکوهی درختی برست
که بد شاخ آنگاه میوه برست؟
بگو تا کجا بد نخست آدمین
چگونه فشانده شد اندر زمین؟
که فرمود تا ابر آب آورد
چو او شد فلک آفتاب آورد؟
گل ولاله چون روید از تیره خاک
که در دیده بنهد چنین نورپاک؟
که آرد بهاری به شکل بهشت
که بربست نقش همه خوب وزشت؟
فرامرز یل چون سخن برفشاند
هم آورد او را فرس بازماند
رخش زردگشت و دو چشمش بخفت
سرافکنده بنشست و پاسخ نگفت
چو بشنید کید این سخن سربه سر
به سوی برهمن برآورد سر
بدو گفت کای مرد به روزگار
چرا سست گشتی تو در کارزار
تو چندین سخن گفتی ای پاک مغز
جهاندار پاسخ بیاورد نغز
چراسست گشتی و خامش شدی
زگفت فرامرز،بیهش شدی
بماندی تو زین یک سخن در میان
ترا شرم ناید ز روی کیان
نگویی که دین از تو بر باد شد
سخن را زگفت تو بیداد شد
بدو کید هندی بگفتا رواست
مکن تو کژی نیز برگوی راست