در آن شب به تقدیر پروردگار
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد