کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چو چندی ببودند و خوردند شاد
    گو نامور گرد فرخ نژاد
    چنین گفت با نامداران کین
    که ناید پسند جهان آفرین
    که ما سر به آسایش اندرنهیم
    دل و جان به یکباره رامش دهیم
    وگر مردمان در غم و رنج ودرد
    بمانند با انده و باد سرد
    گرفتار و در پنجه گرگ و شیر
    ندارد پسندیده مرد دلیر
    بدان مرزباید شدن چندگاه
    ببندیم بر شیر و بر گرگ راه
    کنم آن بر وبوم از ایشان تهی
    ازآن پس نشستیم ابا فرهی
    مهانش همه پاسخ آراستند
    به نوعی بروآفرین خواستند
    که ای نامور گرد به روزگار
    پناه تو دادار پروردگار
    همه نیکویی باد فرجام تو
    بگسترده گرد جهان نام تو
    بدان ره که داری بروکت هواست
    تو برگیر کوپال،فرمان تو راست
    تویی در جهان،پهلوان سر به سر
    زتو گشت پیدا به گیتی هنر
    پناه کهانی و پشت مهان
    فروزنده از توست تاج کیان
    تو کردی تن اژدها زیرخاک
    زگرز توگردد دل کوه،چاک
    زتیغ تو هامون چو دریا شود
    درازی گیتی چو پهنا شود
    بر تیر تو شیر و گرگ ژیان
    چه سنجد چو تو بر زه آری کمان
    زبدها همه رستگان را تویی
    که با مهر و بر زی و با فرهی
    یکی نام کردی تو در قیروان
    که تا هست گیتی نماند نهان
    همه مرز و کشور تو را بنده شد
    همان جان بس کس زتو زنده شد
    جهاندار بادا نگهدار تو
    خرد باد در نیک وبد،یار تو
    زجان تو چشم بدان دور باد
    همی دشمنت چشم ودل کور باد
    ستایش چو کردند و شد اسپری
    نشستند گردان به رامشگری
    سپهبد چو برزد به ماهی سنان
    درخشان شد از وی سراسر جهان
    نشست او بر مسند لاجورد
    بگسترد برخاک،یاقوت زرد
    سپهبد فرامرز رزم آزمای
    به زین کیانی برآورد پای
    بفرمود تا لشکرش سربه سر
    ببستند بر رزم شیران کمر
    بیامد سوی بیشه با لشکرش
    سپاه و سپهبد به پیش اندرش
    همی راند لشکر،یل سرفراز
    گرازان وتازان ابا یوز وباز
    زگرد سپه آسمان شد کبود
    همه کارشان بزم و نخجیر بود
    بدین سان بپیمود سه روز راه
    به بیشه چو تنگ اندرآمد سپاه
    برآن مرغزار از بر جویبار
    بفرمود شیر اوژن نامدار
    سراپرده مهتر نیک بخت
    کشیدند پیش گل افشان درخت
    سوی بیشه آمد سپهدار شیر
    تنی چند با او یلان دلیر
    بدان مردمان آگهی رفت ازو
    به بیشه سوی او نهادند روی
    بزرگان و گردان آن بوم وبر
    برفتند نزدیک آن نامور
    چو دیدند روی جهان پهلوان
    خروشی برآمد زدرد از مهان
    بنالید هرکس زتیمار ودرد
    همی هرکس از درد دل یاد کرد
    از آن زشت پتیارگان شیر وگرگ
    چنان پرزیان دشمنان سترگ
    بگفتند با سرفرازان دلیر
    که ای پیل وش مهتر نره شیر
    ببخشای بر ما که بیچاره ایم
    گرفتار در چنگ پتیاره ایم
    درین کشور،ای مهتر رزم ساز
    فراوان بزرگان گردن فراز
    ببستند شمشیر کین بر کمر
    بسی نامداران پرخاشخر
    برفتند کردند پس آزمون
    سرانجام گشتند از ایشان زبون
    به بیچارگی رزم بگذاشتند
    به ناکام از آن روی برگاشتند
    همانا که دارنده دادگر
    فکندست مهری بدین بوم وبر
    که چون توگو شیر دل مهتری
    دلاور سواری و کندآوری
    بدین کشور و مرز کردی گذار
    بدان تا برآید زدست توکار
    درین مرز چندان بدی دشت وکشت
    که بودی زمینش چو باغ بهشت
    پر از آب وکاخ و پر از چارپای
    همه باغ،پر سبزی و پرگیای
    چه دشت و چه دریا چه هامون کنار
    بهشتی بد این بیشه و مرغزار
    سراسر به چنگ ددان شد خراب
    نبینیم روشن رخ آفتاب
    تهی شد جهان یکسر از جانور
    چه در زیر کوه و چه در دشت ودر
    کنون ای سرافراز دشمن فکن
    سپهدار پورگو پیلتن
    ببخشای بر جان بیچارگان
    ببین بیگناهان و غمخوارگان
    که دارنده یزدان فیروزگر
    به پاداش این نیکویی،سربه سر
    تو را جاودان زندگانی دهاد
    درآن زندگی،کامرانی دهاد
    کسی کش به نیکی بود دسترس
    نباید که آن بازدارد زکس
    به ویژه زتخم جهان پهلوان
    سرافراز و با دستگاه وتوان
    که داند که نیکی بهست از همه
    چه کهتر چه مهتر،شبان و رمه
    که هر کس که او تخم نیکی بکاشت
    ازیدر نشد تا برش برنداشت
    چنین گفت دانای نیکو سخن
    که نیکی کن آنگه به دجله فکن
    سپهبد بپیچید ازآن درد وغم
    بدیشان که بودند ازغم،دژم
    به دلش اندر آمداز آن کار،درد
    هم اندر زمان کرد ساز نبرد
    بفرمود تا بادپای دلیر
    کجا گاه آورد بودی چو شیر
    برو برنهادند زین پلنگ
    همان برکشیدند از کینه تنگ
    ببردند با جوشن و درع و خود
    بپوشیدگرد نبردآموز
    ببردند با جوشن ودرع و خود
    بپوشید گرد نبردآزمود
    برافکند برگستوان بر سیاه
    برآمد زجا گرد لشکر پناه
    ابا ترک و جوشن برآمد به زین
    برآورد از خشم،چین برجبین
    به دست اندرش گرزه گاوسر
    میان بند کرده به زرین کمر
    بیامد سوی بیشه گرد دلیر
    چو تنگ اندرآمد به کردار شیر
    بغرید غریدن سهمناک
    کزآواز او شد دل کوه،چاک
    چو شیران زبیشه گشادند گوش
    از آن نعره دلشان برآمد به جوش
    خروشان زبیشه برون آمدند
    درو دشت و هامون به هم برزدند
    چو دیدند پیل ژیان را بر اسب
    دمنده به کردار آذر گشسب
    به کینه سوی او نهادند روی
    سپهدار گردافکن و رزمجوی
    کمان بر زه آورد و تیر خدنگ
    که چون آب بد پیش پیکانش سنگ
    به چرخ اندرون راند برماده شیر
    ازو شیر ماده شد از جنگ،سیر
    زسینه گذر کرد بر روی پشت
    بیفتاد بر چارزخم درشت
    دد تیزدندان چو دیدش که جفت
    بدان زخم بر خاک تیره بخفت
    بیامد بر پهلوان سوار
    یکی گرد برخاست از کارزار
    کزآن گرد،روی زمین تیره شد
    درو چشم شیر ژیان خیره شد
    چوآمد سوی پهلوان،نره شیر
    همی خواست آرد چو آن را به زیر
    جوان خردمند بیدار دل
    کشید از میان خنجر جان گسل
    چو شیر اندرآمد بزد بر سرش
    به یک زخم،دو نیمه شد پیکرش
    چوافکنده شد آن دو شیرژیان
    بیامد سوی چشمه مرد جوان
    گشاد از میان،آن کیانی کمر
    برون کرد خفتان و جوشن زبر
    زبهر نیایش سرو تن بشست
    یکی جایگاه پرستش بجست
    بیامد بغلطید بر خاک،دیر
    چنین گفت کای داور دستگیر
    زهر بد تویی بندگان را پناه
    تودادی مرا مردی و دستگاه
    توانایی و گردی و فرو زور
    بدان کام از گردش ماه وهور
    تو بخشیدی ار نه به خود،خوارتر
    نبینم به گیتی همه سر به سر
    زداد تو یک ذره مهری شود
    زفرت پشیزی سپهری شود
    هم از خشم تو کوه،ریزان شود
    زقهر تو ناهید،بی جان شود
    کمی وفزونی و نیک اختری
    بلندی و پستی و کندآوری
    غم و انده و رنج و تیمار درد
    بهی و بزرگی به زن هم به مرد
    زداد تو هست از همه هر چه هست
    بجز تو کسی را بدین نیست دست
    بپوشید از آن پس سلاح نبرد
    سوی لشکر خویشتن رای کرد
    دو چشم همه نامداران به راه
    که کی بازگردد یل رزمخواه
    به فیروزی از رزم شیران نر
    به خنجر زتنشان جدا کرده سر
    چو دیدندش از دور کامد دمان
    به شادی برآمد زگردان فغان
    ستایش کنانش برفتند پیش
    بدو آفرین بود از اندازه بیش
    فرودآمد از اسب،گرد دلیر
    دو تن را بفرمود تا همچو شیر
    بتازید در دشت آوردگاه
    وزآن کوه پیکر ددان سیاه
    دو دندان که بد چون دو نیش گراز
    کشید و ببارید زی شهر باز
    برفتند و دیدند چون کوه کوه
    دو پتیاره دیدند بس با شکوه
    بکندند دندان ها چون ستون
    دراز و فزون تر ز زان هیون
    ببردند هرکس که آن را بدید
    برآن پهلوان،آفرین گسترید
    بزرگان مرزو سر قیروان
    یکایک شگفتی نمودند از آن
    همی گفت هرکس که این شیر مرد
    سرکوه خارا درآرد به گرد
    ازاین شیر وش،چشم بد دور باد
    بماناد جاوید و فیروز باد
    جهان از چنین یل مبادا تهی
    کزو تازه شد روزگار بهی
    پسر کز نژاد تهمتن بود
    دلیر و یل و دشمن افکن بود
    بدین داستان زد جوان دلیر
    که از شیر ناید بجز نره شیر
    چوآید زآتش بجز تف و تاب
    جهانی بسوزد چو گیرد شتاب
    به تیزی،فرامرز چون آتش است
    جهان گیر وتند و یل سرکش است

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha