چنین نبشت بوریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمه الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان به پایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت. و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم، که گفتهاند انما الحکم فی امثال هذه الأمور على الأغلب الأکثر، فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفّت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه. و هنر بزرگتر امیر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی: ای سگ.
«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند وحرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پردهٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابوالعباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشته و از حد گذشته تواضع نمودی، تا بدان جایگاه که چون به شراب نشستی آنروز بانامترِ اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی به احترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم به دست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر {ص۹۰۸} محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و میایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی و صلت مغنّیان بر اثر وی میآوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامهیی و کیسهیی درو ده هزار درم. و نیز جناب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیرالمؤ منین القادر بالله رحمه الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله به دست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بیوساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد به هر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمهٔ بیابان و آن کرامت در سِرّ از وی فراستدم و به خوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکارا نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میباید که این خاندان بر افتد آشکارا کردند، تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.
«و این خوارزمشاه را حلم به جایگاهی بود که روزی شراب میخورد و بر سماعِ رود – و ملاحظهٔ ادب بسیاری میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود – و من پیش او بودم و دیگری که وی را صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بیادب، که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفتهاند که ادب النفس خیر من ادب الدرس. صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبانِ نوبت که {ص۹۰۹} در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: «فی شارب الشارب»، صخری از رعنایی و بیادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»
و من که بوالفضام به نشابور شنودم از خواجه ابومنصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی به خوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و به نام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب انظر فیه و وجهٍ حَسَنٍ انظر الیه و کریمٍ انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد، نزدیک حجرهٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجرهٔ نوبت من و خواست که میفرودآید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:
العلم من أشرف الولایات
یاتیه کلّ الوری و لا یاتی
پس گفت «لو لا الرسوم الدنیاویه لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یُعلی.» و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمومنینرا مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قُرَّه گرفته بود و میرفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیرالمومنین دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و الله اعلم بالصواب.