بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر دهم
حکایت خوارزمشاه ابوالعباس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنین نبشت بوریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمه الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان به پایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت. و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمی کنم، که گفته اند انما الحکم فی امثال هذه الأمور على الأغلب الأکثر، فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفّت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه. و هنر بزرگتر امیر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی: ای سگ. «و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند وحرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پردهٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابوالعباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشته و از حد گذشته تواضع نمودی، تا بدان جایگاه که چون به شراب نشستی آنروز بانام ترِ اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی به احترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم به دست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر {ص۹۰۸} محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی و صلت مغنّیان بر اثر وی می آوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه یی و کیسه یی درو ده هزار درم. و نیز جناب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیرالمؤ منین القادر بالله رحمه الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله به دست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد به هر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمهٔ بیابان و آن کرامت در سِرّ از وی فراستدم و به خوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکارا نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میباید که این خاندان بر افتد آشکارا کردند، تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت. «و این خوارزمشاه را حلم به جایگاهی بود که روزی شراب می خورد و بر سماعِ رود – و ملاحظهٔ ادب بسیاری می کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود – و من پیش او بودم و دیگری که وی را صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بی ادب، که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس. صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبانِ نوبت که {ص۹۰۹} در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: «فی شارب الشارب»، صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.» و من که بوالفضام به نشابور شنودم از خواجه ابومنصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی به خوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و به نام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب انظر فیه و وجهٍ حَسَنٍ انظر الیه و کریمٍ انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب می خورد، نزدیک حجرهٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجرهٔ نوبت من و خواست که می فرودآید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت: العلم من أشرف الولایات یاتیه کلّ الوری و لا یاتی پس گفت «لو لا الرسوم الدنیاویه لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یُعلی.» و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمومنینرا مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قُرَّه گرفته بود و می رفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیرالمومنین دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و الله اعلم بالصواب. بیهقی