حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آنِ خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ما جعل الله لرجلٍ من قلبین فی جوفه، و گفت: پس از آنکه من از جملهٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و به هیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود به یک روی این جواب از وی فراستد و به دیگر روی کراهیتی به دل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی {ص۹۱۱} خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید، و حقا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.