لشکری قوی از آنِ خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند بهانهیی بزرگ به دست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست؛ و از هزار اسب برگشتند دست به خون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که اورا نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بیخداوندان. و آن ناجوانمردان از راه قصدِ دارِ امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، {ص۹۲۰} و عمر این ستمرسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادرزاده او را ابوالحرث محمد بن علی بن مامون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار مُلک به وزارت احمد طُغان. و این کودک را در گوشهیی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصب بود بر وی راست کردن و زورِ تمام. چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانهٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان. چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندهٔ داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و ویرا به قیامت ازین بپرسد، که الحمدلله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت. و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. اما صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر میباید که به طلب این خون {ص۹۲۱} نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را به درگاه باید فرستاد و مارا خطبه باید کرد»، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دلانگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حره خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حره در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حره آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد به ختّلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها کردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گرد کردند.
و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل به کار آورد تا قوم را به جوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال {ص۹۲۲} حره را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و به زندان بازداشتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را به درگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند. امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.
و در عنوانِ کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامهها نبشته بودند به ایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرح بگفته که «خون داماد را طلب {ص۹۲۳} خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد.» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»
و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هرچند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدمه محمد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت. و دیگر روز برابر شد با آن باغیانِ خداوندکشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که به مانندهٔ ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخطِ آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصه دراز است و مشهور، شرح نکنم و به سر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این {ص۹۲۴} قدر کفایت باشد. و قصیدهیی غرا ست درین باب عنصری را، تأمل باید کرد تا حال مقرر گردد، و این است مطلع آن قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامهٔ گذشته مخوان
که راستگویتر از نامه تیغ او بسیار
و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریکاندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیکاسبان به دُم رفتند با سپاهسالار امیر نصر رحمه الله علیه و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سربرهنه پیش امیر آوردند. امیر، سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را به حرس بردند و بازداشتند. و امیر به خوارزم {ص۹۲۵} آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانهها برداشتند و امیرِ نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فروگرفتند. چون ازین فارغ شدند فرمود تا سه دار بردند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و به رسن استوار ببستند و روی دارها را به خشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدتی بماند چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر رضی الله عنه بازگشت مظفر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مامونیان را به قلعتها بردند و موقوف کردند.
و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بواسحق که وی خُسُر بوالعباس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بواسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاجوار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز به سیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بندهیی {ص۹۲۶} کافی بوده است و با رای و تدبیر چنانکه درین تاریخ چندجای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاوردهام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبدالصمد شنودم گفت چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت اینجا قاعدهیی قوی میباید نهاد چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هرسال بیستگانی این لشکر را و هدیهیی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمهٔ ایشان است غارت باید کرد، اگر برین جمله باشد قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعدهیی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردنتر بودندی و راست نایستادندی آخر راست شدند بتدریج. یک روز برنشستم که به درگاه روم وکیل در تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد ندانیم تا حال چیست.»
سخت دلمشغول شدم و اندیشمند ندانستم حالی که [این] واجب کردی، {ص۹۲۷} بهشتابتر برفتم چون نزدیک وی رسیدم ایستاده بود و کمر میبست گفتم چیست؟ گفت به جنگ میروم گفتم که خبری نیست به آمدن دشمنی گفت: «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی به غارت بردارند و اگر برین گذاشته آید خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد.