گر ایمایی به مژه ها میکرد
با غضب ابروان چو خم میکرد
دیده سازند به زور او باور
جست به تسلیم خلق ها تدبیر
که اول پرسش است و بعد کشش
اهل ایران همه امان می جست
پس گروهی برون شد از پیران
سوی تیمور شدند زمین گیران
مردم از این امید دست شستند
پس ازین چاره ای دگر جستند
راهی کردند بعد ازین طفلان
نه بسوزد نه تر شود نه خراب
شاه و اطفال را چه دمسازیست؟
این حرام زادگان را سوزید!
ریش و مویش سفید چون کافور
مو پریشان و چشم پر نم بود
نه زمردن نه از شهش غم بود
داد تیمور به سربران فرمان
طرفه دیوانه ایست حکمت دان
بازی داریم، گفت: با پسخند
نه به شه پست کرد سر تعظیم
شاه با شوخی گفت: ای مجنون
بی که ایران شدست غرقه ای خون
کیستی ، این قدر تو بی ننگی
مرد گفتا به او که : من خاکم
شه به دل گر ازین سخن رنجید
انه، دیوانه را بپرس مه چند؟
در جوابش شنو از او این پند
گفت: شاها تو نیز خاک استی
خوان دعایت ، اگر چه صد جانی
سر تو زیب این مناره ای ماست
سر ما زیب تاج را ندید اصلا
نزد او قاتلی چو دار ایستاد
پیر دانا به نرمی گفت ای شاه
تو سَبُکسر مشو چو شعله ای کاه
گر به صد سال سر بروی روزی
جان برابر بود به شاه و گدا؟
بعد نیم روز سر چو بالا کرد
امر این است همین زمان لشکر
با همین یافت سر بری پایان
گرچه شمشیر تیز و بران است