مومن قناعت
گزیده چکامه های مومن قناعت
شاعر و شاه - تیمورلنگ و حافظ
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شاعر و شاه شاه صاحبقران تیمورلنگ قلب از جنگ داشت یا ازسنگ خاک در زیر پاش می لرزید مرگ ازخشم او همی ترسید عدل و انصاف در گریز از مژه ها دشنه و کمان ابرو گر ایمایی به مژه ها میکرد چند سر را زتن جدا میکرد با غضب ابروان چو خم میکرد تخم آدم زخاک کم میکرد بعد جنگ شدید با ایران را روبه آسا گرفت شیران را داد فرمانِ قتل عام اعلان کز همه سرکشان ستاند جان وز سران گزیده در آنجا کله مناره ای کنند به پا تا زکنج و کرانه ای کشور دیده سازند به زور او باور با همین راه شاه عالمگیر جست به تسلیم خلق ها تدبیر خواست وهم و هراس اندازد خلقها را مطیع خود سازد بهر اجرای امر یک لشکر میزد از اصفهانِ با سرسر نه سوال و جواب و نه پرسش که اول پرسش است و بعد کشش قصه کوتاه لشکر جلاد کرد ازسر مناره ای بنیاد سر بری های توده ای بی سر صاحب دین و فاتح سرور هیچ آخر نداشت واویلا از زمین میرسید تا به سما اهل ایران همه امان می جست لیک تیغ امیر جان میجست پس گروهی برون شد از پیران سوی تیمور شدند زمین گیران عرض کردند کای شهِ عالم ازهزاران مباد عمرت کم اهل ایران امان می جوید پیر و برنا ترا دعا گوید شه به جای امان فرمان داد تا سر چاپران به پا افتاد مردم از این امید دست شستند پس ازین چاره ای دگر جستند راهی کردند بعد ازین طفلان بود بر گردن همه قرآن آن کتاب مقدس ، گویا بند بنموده مجره ای دریا آن کتابی میان آتش و آب نه بسوزد نه تر شود نه خراب شاه آتش مزاجِ پر دهشت مسند آرای مرگ پر وحشت گفت این قوم را سر بازیست شاه و اطفال را چه دمسازیست؟ داد فرمان : گلخن افروزید این حرام زادگان را سوزید! طفل ها با کتاب پیغمبر پیش چشمش شدند خاکستر چاره ای دیگر نبود گویا خلق سرسان و شهر پر غوغا کس امیدی نداشت تا روزی بس شود سربری و خون ریزی وقتی سر مستی شه مغرور مو سفیدی پدید شد ازدور پیر مردی به مثل منبع نور ریش و مویش سفید چون کافور مو پریشان و چشم پر نم بود شعر میگفت و راه می پیمود نه زمردن نه از شهش غم بود داد تیمور به سربران فرمان طرفه دیوانه ایست حکمت دان بکشیدش به نزد ما یک چند بازی داریم، گفت: با پسخند مرد را پیش شاه آورند سر تعظیم جمله کردن خم نه سلامی از او نه تعظیم نه به شه پست کرد سر تعظیم شاه با شوخی گفت: ای مجنون بی که ایران شدست غرقه ای خون کیستی ، این قدر تو بی ننگی تیغ بگرفته و نمی جنگی؟ مرد گفتا به او که : من خاکم ور روم زیر خاک ، بی باکم لیک با تو به آیین مردی آتشم گرچه آهن سردی! شه به دل گر ازین سخن رنجید ظاهرا قه قه زنان خندید انه، دیوانه را بپرس مه چند؟ در جوابش شنو از او این پند ای گرنگ کیستم تو میدانی؟ یک درهم میدهم اگر دانی گفت: شاها تو نیز خاک استی لیک ازخاک و طینت پستی شاه شوریده دم فرو می بست زین جواب حکیم چنان بشکست کز خجالت دمی خموش ایستاد پس ستیزه نموده زد فریاد خوان دعایت ، اگر چه صد جانی نیست اندر خلاصت امکانی سر تو زیب این مناره ای ماست پوست ات لایق نقاره ماست پیر با خنده گفت شهنشاها سر ما زیب تاج را ندید اصلا گر بخواهی مناره آرایی خلق ایمن ،و خود بیاسایی هیچ یک سر میانه ای سر ها نبود چون سر شما زیبا او سری تاجور به حجم کلان خالی و پر غرور و آفت جان شاه لرزیده داد زد جلاد نزد او قاتلی چو دار ایستاد پیر دانا به نرمی گفت ای شاه تو سَبُکسر مشو چو شعله ای کاه شعله تا آسمان کشد گر سر میشود زیر پای خاکستر گر به صد سال سر بروی روزی سربرندت به تیغ جان سوزی این سخن را شنیده ای آیا جان برابر بود به شاه و گدا؟ گر تو ازیک سخن غضب کردی سرگوینده را طلب کردی وای برحال بی گنه مردم که بسازی به قتلشان محکوم چشم بکشای گربسر داری تکیه اندر پدر داری هم سرِ تو به خاک برگردد تکیه گاه کس دگر گردد تو نمانی به عالم امکان تا ابد پادشاهِ دنیابان شاه ظالم نشسته فکرانی بود به رویش نشان حیرانی دستها خون فشان و جلادان گوشها انتظار بر فرمان شاه اما خموش و سرخم بود جهل و عقلش نخست محرم بود بعد نیم روز سر چو بالا کرد سوی جلا کیم چه ایما کرد سر بران مرد را رها کردند خود نداسته که چراکردند پس زبان برگشاد آن مغرور من یکی بنده ای خدا تیمور امر این است همین زمان لشکر قطع سازد جفا و کندن سر چاپران امر شاه را بردند بر سر قاتلانش بسپردند با همین یافت سر بری پایان ازدمِ آتشین ِ تیغِ زبان گرچه شمشیر تیز و بران است سخن حق برتر از آن است کیست آن مرد؟ شاعری حقگوی حافظ نامی عدالت جوی آنکه داد سخنوری داده شعر را ضد تیغ بنهاده آنکه با لفظ راست در عالم راه یابد به قلب هر آدم. مومن قناعت