ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
جود را بردی از میان بمیان
با هوای تو مهرجان چو بهار
تاکید المدح بما یشبع الذم
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
راست چون بت پرست سوی بهار
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
صبح گردد چو شام تیره شعار
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
عدل را خود جزینن نباشد کار
در مقامی ، که بار زر بخشی
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
مست او هر چه عقل را هشیار
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
عقل غمگین بود،روان غم خوار
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
این گه گریه ، آن گه گفتار
لیک او بر گلست و من بر خار
دیده را آب و سینه را زنگار
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
جگر و جان و چشم و چهرمنست
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
و آن ز راه جفا گرفته غبار
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
این یکی ابرو آن دگر گلزار
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
از چه معنیست دست او دربار؟
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
از میان من و زمانه غبار ؟
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار