دگر بار از سر سوزی که دانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم
فتادم باز در پایش به خواری
چه باشد کز سر مسکین نوازی
کرم کن، دست گیر، افتادهای را
به رحمت بنده کن آزادهای را
دل بیچارهای از غم جدا کن
از این در گر مرا کاری برآید
به لطف چون تو غمخواری برآید
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
به شیرین در رسد بیچاره فرهاد
به یوسف برگشاید چشم یعقوب
به رامین برنماید ویس محبوب
ز عذرا جان وامق تازه گردد
چه غم شادیش بیاندازه گردد
چنین هم این عبید بینوا را
فتد با چون تو یاری آشنائی
ترا دولت به کام و بخت فیروز
نیاورده شبی در هجر تا روز
ترا نیز ار غمی دامن بگیرد
از آن پس حال درویشان بدانی
چه باشد گر امید ما بر آری