چو این ناخوش خبر در گوشم آمد
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
غمش نوبت زنان از در درآمد
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
چنین تا کی بود آشفته حالم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
تنی دارم ز دل در خون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم