ای قاصد فرخنده، ز اغیار نهانی
خود را چه شود گر بر دلدار رسانی
من خود ز جنون هیچ ندانم که چه گویم
نظاره کن این حال و بگو آنچه دانی
هرچند که شوق از حد تقریر برون است
زنهار که تقصیر مکن آنچه توانی
گویی که فلان غمزده میگفت که بیتو
جان دادم و دارم ز تو صد دل نگرانی
صد نامه، گرفتم که نیرزد به جوابی
کم زانکه شوی رنجه به یک عذر زبانی؟
ای شاخ گل تازه، ز دلبستگی من
نورسته نهال تو بسی داشت گرانی
نابودن میلی سبب خرمی توست
من بیتو اگر دیر نمانم، تو بمانی