خطی که گشته به گرد جمال یار عیان
«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان
رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال
برای چشم بدست این زمان، همین و همان
ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن
ز ترک مست که دارد به خویشش تیر و کمان
مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد
که در مشافهه او را بریده اند زبان
تو زاهدا ز می ناب رخ متاب و ببین
نوشته سر می این دم به برگ تاک رزان
کجاست مغبچه می فروش این ساعت
که هست در کف او درد و غصه را درمان
اگر چه صوفی بیچاره پیر شد اما
هنوز در سر او آرزوی تست جوان