از روی تو چو چشمه خورشید در حمل
وز زلف تو زنند شب تیره را مثل
بگشای زلف تافتن اندر فتد بروز
بنمای روی تا بشب اندر فتد خلل
کز روی و زلف تو بزمانی هزار بار
اندر تو آن کند که شب و روز را بدل
ای در کمند زلفک تو حلقه فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل
هرکو از آنت خسته شود جز بدین مبند
هرکو بدینت بسته شود جز بدان محل
پنهان اجل بشوخی جزع تو اندر است
پیدا شده بخوشی لعل تو در امل
ار جو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابم از خوشی لعل تو لعل
در دل هواست که با من جدل کنی
در جان من مراد که با تو کنی جدل
هرچند در جدل صنما دست دست تست
با من رهی مکن تو بجای جدل جدل
من شاخ کلکم ای بت و بار هوای تو
کردست نکته بر من مرحوم مستدل
بر هیچ نکته کلک نباشد روا مگر
بر کلک سیدالوزرا صاحب اجل
آن صدر دین و دنیا کو کار خلق را
دینی بعلم سازد و دنیاوی از عمل