و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدتها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:
ترک جوشی کردهام من نیم خام
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در قدح جرعهای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
عز ندانستهای از آنی خوار
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
کلبهای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
سگ ز در دور وصورت از دیوار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
بل بدان لعنت است کاندر دین
جهل زان علم بِه بود بسیار
با دو تا کرکس و دو تا مردار
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهاش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
که به انسان رسند در مقدار
تا نه بس روزگار خواهی دید
در طریقت خود این دو باید ورد
آب را بین که چون همی نالد
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
بس که شنیدی صفت روم و چین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
روح امین داده به دستش از آنک
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
به بام جهان برشوی چون سنایی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
کفر و دین هر دو در رهت پویان
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
هست در وصف او به وقت دلیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
گر همی بینیاش به رأی العین
عقل در آستین و جان بر دست
همتت قاصر است و کوتاه است
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تا ترابود با تو در ذات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
از تن و جان و عقل دین بگذر
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
هفده رکعت نماز از دل و جان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
چون یقین شد که من منم تو تویی
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
جان جانها محمد(ص) آمد و بس
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
جانب هر که با علی نه نکوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
بر که بر چار طبع و پنج حواس
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کی دل عقل و شرع و دین دارند
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
که ندانی همی تو خوک از خوب
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
دیده را گوسفند و دل را گرگ
چشمشان رخنه کرده جانها را
او دلت برد و زو تو درد بری
شب و روز این که دو است چارستی
دیده زان چشمها که بردارد
استخوان درتنش چو خون در پوست
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
هر که روی از خرد نهد به جماد
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
صوفیان در دمی دو عید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
دیده ور پل به زیر گام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
در رهش بهتر از خموشی نیست
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرّهای صدق بهتر از صد فال
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
صد هزار آسمان فزون ز زمین
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
چه بود جسم جز که مشتی خاک
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
هر که زان سور خورد مرد آن است
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
دان که بسیار خوار باشد او
که اجل گرسنه است قوتش شیر
با که گویم که چشم بینا نیست
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
این که دل نام کردهای به مجاز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
آن نباشد ولی که چون سرخاب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
ملکتی نسیه نی که حالی دان
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
خواه بصری و خواه کوفی باش
خر نداری چه ترسی از خر گیر
زانکه داند که سر بود غماز
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
هر که را سر به از کلاه بود
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
پس دریغ از وی این چرا داری
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
شب همه زان به رنج و تاب اندر
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
وه که چون آمدی برون ز نهفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مرگ همسایه واعظت نه بس است
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
ور بگویی به دوست برجه هین
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
که به نیک و به بد به کار آید
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
گردِ او باز گرد چون طومار
تا تو از وی، وی از تو نازارد
با بدان کم نشین که بد مانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
هر که ما را نخواهد از همه دل
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
کاندرویست بند و پند به هم
گوشهای گیر زین جهان مجاز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوستهایِ بیرونی است
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
این کُره را که نام کردی خویش
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
هر که را دختر است خانه نژاد
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
لیک از خانِمان خویش به در
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم نباشد که درد و غم باشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
اصل دین چون عَلَم بلند کند
نوبت دین بود به یوم الدین
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
تا ببینی که کیست بر سرِ دار