نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانستهاند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
وآخری نه که لاحقش عدم است
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
خویشتن را به خویشتن میدید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
یافت عشق آنچه بود در طلبش
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
مغز را عقل و دیده را نوری
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
سینه از سینه دیده از دیده
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک نسیم است و موج در تکرار
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
حق چو هستی بود به مذهب حق
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
لن ترانی چه از سرِناز است
این غرور است لایق گله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
چشمِ خودبین خدای بین نشود
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
خود به خود بر تو درگشاده شود
هیچ کس را چو او ندارم دوست
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
هریک از انبیا چو سایهٔ او
تا به نصف النهارِ عدل رسید
روح پاکش ببین چه سان باشد
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
دید معبود را به دیدهٔ جان
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
بنده او بود و دیگران خلقند
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
گرچه در آب و گل صغیر تویی
از تو جزوی جهان مختصر است
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
از رخ خویش پرده کن یک سوی
یک دو گام است و تو نمیدانی